باید رفت از دیاری که در آن پنجره ها
رو به تباهی باز است
هر طرف کوچه آن پر ز نگاه های زهرآلود
همه دهان ها پر ز حرف های پوچ و بی معنی
در خیابان کناری خانه ایست کوچک
پر ز مهر و پر ز صفا
از پنجره اش میشود رویا را دید
میشود در آن نفس های گرم عشق را حس کرد
صدای قهقهه عشق از آن سر اتاق بلند است
و دوست داشتن از کتری در حال جوش سوت میکشد
روی میز صفا پهن کرده اند و محبت و عهد را در پیاله ریخته اند
و انعکاس خوبی در آینه بازتاب میشود ...
سحر کرمی
باورم نیست تویی رکب زدی به قلبم
تو که می دونستی به نامت شش دنگ دلم
معذرت میخوام من از خودم
ازاینکه حرفات و باورم کردم
ماه و سال می رفتن
و بهم میگفتن تو بی وفایی
ای کاش باور میکردم اهل جفایی
کاش میفهمیدم مهر و ازت کردم گدایی
سروش جلالی
خسته م ازین هبوط
دراین کویر
خستهم از ناصحان
با سبدهای پر از فریب
خسته م از لرزش بی امان قلبم
که ترسیده
نمیدانم
شاید صدای من به گوش تو نرسیده
رسیده ؟؟؟؟؟
شیرین شعبانی
نشسته ای تو به جانم ، چو درد پنهانی
به گوشه گوشه ی دل آمدی به مهمانی
تو از لطافت یک معجزه شدی لبریز
که ساکنی به حدود ِ هوای ِ بارانی
شدی شبیه مبارز به جنگ ِ تنگاتنگ
درین سیاهی ِ شبهای گنگ و طوفانی
همیشه درد و غم و رنج و حسرتی افزون
که دل شده پُر ِ ماتم وَ رو به ویرانی
مدافعی چو امیری به جنگ رویارو
ولی به تیر ِ نگاهی ، اسیر و زندانی
تو را ز قلب ترانه گرفته ام ای دوست
شبانه های مرا کرده ای تو نورانی
کنون که حسرت دلها شده فراق تو
بیا که نقطه گذاری به هجر طولانی
فریما محمودی
مرغ مینایی در قفسی زندانی
نوک آن همچو منقاری
پر آن به سیاهی کلاغی
چشم آن به دنبال فرار از راهی
آذوقه و آب فراوان بر در خانه
اما ،،هنوز چشم آن به دنبال فراره
کاش آگه بود آن که داشت مینایی
رازش در چیست ؟؟؟ به دنبال چیست ؟؟
کیست آنکه مدعی است ؟؟حکمش چیست ؟؟
کاش آگه بود آن که داشت مینایی
زکیه ابراهیم پور
مثله قند عسل
به جانم می نشیند آن نگاهت
بشین تا زل بزنم به روی ماهت
کنار تو تمام غصه ها تباهست
یه وقت فکر نکنی
بدون تو دنیا به کامست
یه دریا عشق صدایت میزند
بشنو صدایش
ببین مستت می کند عطر هوایش
کنار کافه ی شهر ،کم کم
یه عالم عاشقی آرم برایت
که روزقرار
کوک شود حال و هوایت
سروش جلالی
از چه رو از من دیوانه جدا گشتی تو
سخن از مهر که نه ظلم و جفا گفتی تو
چشم از مهر؛لبریز و دلم پای تو بود
چشم را کور و دل زیر قدم رفتی تو
جای پایت به دلم هست بدان تا به ابد
اگر از دیده نبینم که کجا هستی تو
کو به کو لمس کنم جای قدمهایت را
تا بپرسم بکجا با لب کی مستی تو
در دلم هستی وبا یاد غمت میمیرم
گر چه از دست منو دیدی من جستی تو
سلطان.. زغمش شعر بگوید اما
همی عمر فدایت شدم و رفتی تو
رسول مجیری
با تو حتما عشق خوشتر میشود
لحظه هایم بس معطر می شود
وقت تنهایی که می بینم تو را
اشتیاقم صد برابر می شود
تار و پودم میسراید عشق را
زندگی رقصان و محشر میشود
ناز چشمت را خریدم هر زمان
تا ببینی صورتم تر می شود؟
صبر من اندک ندارم طاقتی
گریه هایم آب کوثر می شود
دوستت دارم تو میدانی عزیز
هر عزیزی با تو دلبر میشود
در گلستانی که میدانی چرا
هر نیازم با تو پر پر می شود
عشق به سامان میرسد با بیدلی
عاشقی بیدل پیمبر می شود
راضیه بهلولیان