یکی در وصـف عشـق ، سر داد چکامـه

یکی در وصـف عشـق ، سر داد چکامـه
یـکـی هــم بــهــر یــارش داده ،، نـامــه

نـشـد پـیـدا کـسی کـآن بــهـر مـا هـم :
نـویـسـد نـامــه و گـویــد چــکامــه

کـجـاسـت آن پـیـشـوا بــرپـا کـنـد بـر :
نــیــایــشــگـاه دل ؛ قــصــد اقــامــه ؟

بسـاط سفـره‌دار ، افسـوس و حـسـرت
خـوراک جـیــره‌خـوار ، گـردو و خـامـه

نـبـاشــد داخــل جــیـب اسـکـانـسـی ..
یـقــه جِـر مـی‌خـورد هـمـسـوی جـامـه

دروغ ؛ امـروزه سرتـیتـر خبـرهاسـت
خـلاف عــرض مــی‌رسـانــد روزنـامــه

اگر فردوسی امروز بود و می‌نْوشت :
به‌ جای شـاهـنامـه ؛؛ جـاهـنامـه


جـهان ؛ نـکـبـت سـرای بـیش نـبـاشـد
مــســیــرش هــمـچــنـان دارد ادامــه ..

یزدان ماماهانی

کشیـدی دسـت بر زلـفم من آن را شـانـه می‌نامـم

کشیـدی دسـت بر زلـفم من آن را شـانـه می‌نامـم
پـنـاه دادی در آغـوشـت ولـیکـن خـانـه مـی‌نـامـم

چـشـیـدم خـســروانـه مــزۀ شـیـریـن عـشـقـت را
من عشق‌ِ خسـرو‌ و شیرین به‌‌ کل‌ افسانه می‌نامم

گـرفـتـی از لـب پـرتــگاهِ تـنـهـایـی چــو بــیـژن را
مـنـیـژه‌وار ، کـارت را ؛؛ فــداکـارانــه مـی‌نــامــم


سـرِ بـازیِّ شیـدایـی ؛ تَنَـم سـوخـت و پـر و بـالـت
درین بـازی ، خودم شمـع و تو را پروانـه می‌نامـم

سیاه مستم که پیک‌پیک بوسه می‌ریزی به لبهایم
خـودت سـاقی ، لبانـت را مِـیِ شـاهانـه می‌نـامـم

چه از روی حـسـدورزی کـسی بد می‌شـود با تـو
نه آن را دوسـت ، بلکه دشمـن و بیـگانـه می‌نامـم

به وقـت گـریـه غمخـواری ؛ زمـانِ خنـده همـیاری
من این پیـونـد را احـساسِ دلـخـواهانـه می‌نامـم

چه‌دردشواری‌وسختی‌ چه‌عیش‌ونوش ونیکبختی
شدی همراه ، همین را حـسِّ خوشبختانه می‌نامم

زمینـت می‌شـوم هـردم بگـردم گِـردِ تو خـورشیـد
مــدار گــردشــم را چـرخــشِ جـانـانـه مـی‌نـامــم

گلـستان با حضـور تـو ؛ گـرفـت نـقـش و نـگار نـو
دریـن کـانـون گلـرویـان تـو را نـازدانـه مـی‌نـامـم

تو برخـورداری از جـایـگاهِ نـاب و ویـژه در قـلـبـم
صدف‌سان چون تورا گوهر ؛ عزیز دُردانه می‌نامم

سـرآغازم تویی تنـها و تـا پـایـان تو خواهی‌ مانـد
ســرآغـازی و پـایـانـم تــو را جــاوْدانـه مـی‌نـامـم


یزدان ماماهانی

تــن و کـالـبــدم را عـمـیـقـاً شـکافــتـم

تــن و کـالـبــدم را عـمـیـقـاً شـکافــتـم
کـسـی جـز خـودم را درونـم نـیـافـتـم

نه گامی گذاشتنـد نه پایی دوانـدنـد ..
به سویم ؛ ولی من به هر سو شتافتـم

ز مـن روی بِـگَـردانْـد ؛ اگـر آشـنـایـی
مـنـم آن غـریبـه ؛ بر او ، روی نـتافتـم


از این سر بلنـد است و زان سربلنـدم :
کـه نـزد حـقـیـقـت ؛ دروغـی نـبـافـتـم

نه فردو نه‌شخصی؛ شبیه‌بودبه‌حرفش
گـزافــه سُــرایـی ؛ از آنـهـا شِـنـافـتـم

چـو جـوجـه عـقابـی به شـوق پـریـدن
به یک لحظه خیزش ؛ هزاربار وراُفـتم

مـن از تــارِ بـغـرنــج و پــودِ مــرارت :
چه‌سخت ، رختِ‌بخت‌را فقیرانه بافتم

رُخِ خـودسـتـایـان نـگـه کـردم و جـز ..
نـقـابِ غـرور و مَــنــیَّــت نـیـافـتـم


یزدان ماماهانی