چرخه را دادم گرفتم طوطیای زندگی
من که خاموشم بدان با اولیای زندگی
گوهر از دریا گرفتم تا بدانی عاشقم
هدیه ام را داده باشم در بقای زندگی
رفته از چرخ زمان عمرم چو خست
منکه دیوانه شدم در پوریای زندگی
رنگ لبهای تواز یاقوت احمر منسجم
بوسه ازروی توشد دردو بلای زندگی
آمدی تامن ببینم جان دهم در راه تو
من غلام درگهت هستم صفای زندگی
ماه شهریوربرفت و مهر مارا کن خبر
منتظرهستم به آبان ای شفای زندگی
با وضوحی آشکارا پاره کن جان مرا
من که پیوند توام در روشنای زندگی
رفته ای اما سپیده کن خبرمارا مدام
جعفری پژمرده شد ای باوفای زندگی
علی جعفری
دیدی آمدی و خون رگ هایم شدی
همچون مغز استخوان واجب به سلولم شدی
همچون اکسیژن محض بر قلب من معجز شدی
با تو زندم جان دارم میدوم
با تو من ،کامل شدم ،برنا شدم
با تو جسمم ،روحم کامل تر است همچو بی نقص ترین فرد زمین
من وجودت را ستایش میکنم ای امید زندگیم
سحر کرمی
گاه میانِ شادی و گاه میان یاد تو
یکدفه غنج می زند کنج دلم برای تو
بین هزار مشغله بیش از هزار فاصله
یکدفه موج می زند یاد تو و هوای تو
من چو نیاز می کنم یاد تو ناز می کند
تا چه شود نیاز من با تو و نازهای تو
شعر نرفته از دلم با همه ناز های تو
ناز بکن که می خرم ناز تو و ادای تو
شعر مرا چو خوانده ای خنده به لب چو رانده ای
شعر من و سلام من هدیه به خنده های تو
(عاشق اون لحظه ی خندیدن تو و صدای خندیدن تو ام : )
تیر جفات دلبرا خوش بنشسته بر دلم
لیک پسند من بود مهر تو و وفای تو
زلف تو شانه کی کنم شانه به دست های خود
لب به لب تو کی نهم تا که برم دوای تو
باز به یک نبایدی قلب مرا شکسته ای
وای خدا چه می کشم از تو و از جفای تو
با کسی آشنا نشو تا نرود ز خاطرت
مهر من و وفای من، مهر تو و وفای تو
سروشِ سروین
شرط میبندم
و قسم میخورم
هزار سال دیگر هم
جهان همینگونه خواهد ماند
عدهای روی زمین
عدهای در خاک ناپدید
عدهای دانشمندتر از گذشته
تنها به اختراع انگیزه رسیدهاند
و همچنان خدا در نقطهای تاریک
خودش را پنهان کرده است
روزی میرسد که باد
دست به شورش میزند
و خاک فواره میکشد
و آسمان آلوده میشود از بغضِ خاکیان
رنجهای فراوان جمع میشوند
و خودشان فردایی میآفرینند
به نامِ زندگی
اما باز هم، همه چیز تکراریست
و تکرارها به گورهای تازه مبدل خواهند شد
نمیدانم
من نمیدانم
هیچکس هم نمیداند
چرا عقل انسان را از پای درنمیآورد
چرا عقل چهرهی تکرار را مکدر نمیکند
با دلیلهای قانع کننده
برای زیستن
برای ماندن
برای بغض کردن در گلوی حادثهها
زمین راهی به بنبست دارد
اما آسمان را نمیدانم
شاید آسمان بیانتهاست
راهی به بنبست ختم نمیشود
و فکر میکنم
ساعتها فکر میکنم
گلدان لب پنجره هم با من فکر میکند
ساعت به دیوار چسبیده
و آویزان، لحظهها شده است
ولی او هم با من فکر میکند
و همه با هم به این نقطه روشن میرسیم
که ای کاش از اهالی آسمان بودم
همسایهی آفتاب
یا خواهر کوچک مهتاب
کاش زمینی نبودم
زمین گودال تیرهای دارد
که روزی بیاختیار و به ناگهان
مرا میرباید و به پیکرم
تعلیم پوسیدن میدهد
این نوع زیستن را دوست ندارم
میخواهم هجرت کنم
به شهر آسمان
آیا پرندهای به من بالهایش را قرض میدهد
تا رسیدن به ستارهها.
مریم جلالوند
ای امید در فراز سر دویدنم
گام های بی قرار شوق دیدنم
ای تمام لحظه های عمر در خلاء
تا به عرش خاک کربلا رسیدنم
لاله های پرپری نشسته در رهت
اشتیاق برگ های سرخ چیدنم
کل زندگی فدای راه عاشقی
از تمام کائنات دل بریدنم
روز و فصل و سال های زندگی گذشت
من هنوز در اسارت شنیدنم
تا کجا برای شمس هفت شهر عشق
اشک ها امان نداده تا ندیدنم
بغض های مانده در گلو نصیب من
کی شود در آن فضا نفس کشیدنم
دل ندارم و ندارم از تو خاطره
دلسپرده ام به شوق دل خریدنم
زنده ام که یار شایدم طلب کند
من اسیر قلب خسته از تپیدنم
محمد جلائی
ما اشکیم و
هزار بغض،
افزون ز واژه ایم
فرشته سنگیان
شب است...
و من در پستوی بغضهایم
دوباره میبافم تار و پودِ قالیچه ی رویا را
و بر هم میزنم هندسه ی عشق را
گویی فواره های خیال
شوق رسیدن به آبی کبود را
به حقیقتِ واژه ها ترجیح داده اند
شب است ...
و سکوت مرداب از شرمندگیست
رگِ آرامش تاریکی به خواب نیلوفرها آمده است
گوش کن ...
ببین...
ردِ ناله ی قلبم به شقیقه های ماه میرسد
و در این هیاهوی مردگان
من همان صدای ترک خورده ی پاییزم
که تهی میگردم از بی برگی
و پر میگردم از ستیز آه
بی واژه
بی معنا
شب است ...
و سر ریز میشود غم هایم
و به لکنت می افتد تصویر ماه در مرداب
موج در موج انقلاب میکند
و برهم میزند تمام جبرها را
شب است و همچنان واژه ها شرم دارند...
چگونه به زبان آورند دلتنگیشان را ؟
فاطمه جعفری