در مکتبِ مـــا آنـچــه روا هست... چرا نیست؟
در دور و برم هر که ز مـا هست... چرا نیست؟
تــــا پادِشَــهِ اهـــلِ نظـــر... در من و ما نیست
در مَنـظَـرِ ما وِلـــوِلِـــهها هست... چرا نیست؟
در کعــبه و بتــخانه اگـــــر رَه به رَهَش نیست
در میــکده هـــم راهِ خدا هست... چرا نیست؟
مــــا طـالِــبِ انـــدیــــشــهی آن عشقِ مَحالیم
در عـالَـــمِ دل... قَصدِ فنا هست... چرا نیست؟
گــــر منظَرِ معبودِ جهـان... عالَـــمِ عشق اسـت
هر بینَظَر از عشق جدا هست... چرا نیست؟
حالا که ســخن..رقصِ لَبو عیشِ کزاییست
آنکس که ازین قصه رها هست... چرا نیست؟
علیرضا جلیلی راثی مسافر
هنوز در نفسم عطر نام تو باقیست
نشان کوچ غروبم به بام تو باقیست
اگر چه میکده ی حال من ز هم پاشید
به این بهانه خوشم تا که جام تو باقیست
صدای نغمه ی شوقم به گوش کس نرسید
ولی سکوت غریبم به شام تو باقیست
کسی حوالی احساس من ندارد جای
به خاک پاک دلم ردّ گام تو باقیست
هزار دشنه به قلبم زدند و جان بردم
امید فصل بهاران و کام تو باقیست
به آیه آیه ی چشمان تو قسم ای عشق
به گوش اهل محبت پیام تو باقیست
مباش دلخور ازین روزگار ای واسع
نباشی ارچه به دوران، کلام تو باقیست
سید علی کهنگی
فنجانم
بر لبم
بوسهی فال میزند
قهوهی خیالت
مرتضی نعمتی اخگر کرفکوهی
خسته ام اما دلم عاشق نوازی می کند
نیست عاشق، عاشقی را صحنه سازی می کند
دیر وقتی عاشقان را رهبری می داشت او
لیکن این دم عاشقی را خوب بازی می کند
دلبرش تیری بر وی چو تیرش زخم شد
عشق را انکار و عرض بی نیازی می کند
عاشقی را ترک کرد او نیز با شادی کنون
اندر این دنیا به کارش سرفرازی می کند
عاشقی راهی پر از هجر است و عاشق در رهش
عشق را آسان همی با کشف رازی می کند
عاشقی عاجز ز دیدار از بتش در پیش رو
یار را سیما به خاطر بازسازی می کند
عاشقان در وصل جانان جان دهند اندر خفا
عاشق اندر بذل جانش یکه تازی می کند
سعید کیانی
صد بار به دریا زدیم و هر بار به گل نشسته ایم
صد بار چو دل بداده ایم و هر بار چو دل ببسته ایم
هر لحظه دان تازه بوده و هر روز دام نو
هر بار نشسته ایم و یک بار هم نجَسته ایم
نقل ما نقل آسیای شهر گندم هاست
دیروز خسته و امروز خسته و فردا شکسته ایم
آرش ترابی خواه
خوب است که صهبا گذر سلسله دارد
بر سینه ی تنها عطش و حوصله دارد
خوب است هنوز آتش سوزان و جهنده
بر خرمن دلها شرر و مشعله دارد
اینجا تن ما داغ ز کوران مصیبت
کو در نفسش تور نهان و تله دارد
احساس ادب گشته مراعات و لیکن
این خشت و بنا حوصلهی زلزله دارد
پروانه کُشی در شب میلاد مسلسل
تا صبح دگر منتهی و فیصله دارد
این جور ازین فاصله مغروق دل ماست
با این که به کاشانه ی خود اسکله دارد
تابع نشود آنکه توانا به صفات است
فرزند خرد باش که این عائله دارد
همراه رفیقان هواخواه به پاخیز
هر چند که پایت خلل و آبله دارد
شهر از همه رو گشته هویدا،به گمانم
در دایره و بطن ،تنی حامله دارد
اینک بپذیر از نفس و آتش مردم
هر ساختنی را دوسه تا مرحله دارد
بینا نکند دیده ی ما را سخن شیخ
تا پیش سعید است ، بسی باطله دارد
سعید آریا
بیت بیت غزلم بوی شما را دارد
تکیه بر آن سر و بازوی شما را دارد
در دهانم سخن از عشق تو بوده بسیار
کوچه ها رنگ ز گیسوی شما را دارد
در نمازم رخ چون ماه تو را می بینم
قبله ام گوشه ی ابروی شما را دارد
گاه از تنگی دل حرف درشتی گویم
گوش من مستی کندوی شما را دارد
تکیه کردی تو ز راحت به بَرُ بازویم
بینی ام بوی خوش موی شما را دارد
آی از روز غریبی به دل آشوبی ، گاه
عشق ، آرامش ِ زانوی شما را دارد
کل این شهر سکوت است و ز غمها شد پُر
طالعم حکم هیاهوی شما را دارد
مادرم کاش تو بودی و مرا می دیدی
دل کمی حسرت آن روی شما را دارد
فریما محمودی