راستی این روزها از هر خاطره ای که گذر میکنم ... یاد تو می افتم حق با تو بود خیلی دیر شده و من فکر می کنم دیگر وقت رفتن شده زمان هزار بار هم که بنوازد من از تو دور مانده ام ... آنقدر دور که مرا نمی بینی و من هر روز که در آیینه نگاه می کنم تو را به یاد می آورم که می گفتی : بهار چقدر خسته به نظر می رسی تو بی من طاقت نمی آوری ... پیر می شوی دختر ؛ دل بکن بیا از اینجا برویم ...
حق با تو بود پیر شده ام درست بعد ِلحظه لحظه نبودن هایت ... می بینی ؟!