از خواب چه می‌خواهی؟ بیداری آشفته است

از خواب چه می‌خواهی؟ بیداری آشفته است
یک عمر در این کابوس لبخندم این گفته است

در کوچه بی برگشت آواز کسی پژمرد
چشمان توام انگار از خاطره‌ها دل برد

هر حرف که می‌گویند زخمی به دلم باشد
هر پنجره ی بسته تصویر قلم باشد

دل خسته و بی رویا دلتنگ به هزار امشب
با گریه ی بی‌علت با بغض گره در لب

باران که نمی‌گیرد این ابر فقط تیره است
این شهر پر از فریاد اما همش سیره است

یک عمر خودم بودم این خود به اسارت رفت
با طعنه و با تردید با سایه به عادت رفت

دل را به که بسپارم وقتی همه بی تابند
وقتی همه شب‌ها را با مرثیه می‌خوابند

آن کودک پر از رویا در من به گناه افتاد
در جاده ی تردیدم هر گام به چاه افتاد

با هرکه سخن گفتم دیوار شنیدم من
جز سایه خود هیچکس همراه ندیدم من

با هر نفس آخر این بغض نفس می‌زد
دیگر دل دیوانه سر را به قفس می‌زد

ای عشق فراموشم ای خاطره ی خاموش
برگرد که بی تو نیست حتی به جنون آغوش

من ساکت و سرد اما در من دل طوفانیست
دیوانه‌تر از دریا دیوانه ی بارانیست

من شاعر بی لبخند در خود شده ام مرده
در وسعت اندوهم صد قافیه پژمرده

باید بنویسم باز این راه ندارد سود
هر خط قلم فریاد هر بیت فقط تب بود

پس آمدنم کافیست رفتن شوم از امروز
این راه به سرگردیست این عشق فقط کابوس

وقتی که فقط سایه است وقتی که فقط درد است
ماندن تو در این راه رفتنت به لب مرگ است


محمد خوش بین

دل کندی و جان کندم بارانم و می بارم

دل کندی و جان کندم بارانم و می بارم
می‌رفتی و می‌گفتی از عشق تو بیزارم

این جمله شود هر شب در خاطره ام تکرار
تکرار پس از تکرار اما دل کند انکار

از حوصله و صبرم کاسه گذشت در رفت
دل پای تو ماند اما از پیکره ام سر رفت


دل شیشه‌ تو از سنگی با دل تو در جنگی
ای سنگ تو چه می فهمی از غم و دلتنگی

ای کاش که تو چشمانت روی سینه ات بود
این گونه دگر راهی تا به دل سنگت بود

می سوزم و می بازم می گیرم و می سازم
دل کعبه تو یا رب به عشق تو می نازم

محمد خوش بین

سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم

سبز سبزم ریشه دارم یک جهان اندیشه دارم
پیش کردم ریش دیدی شیرها در بیشه دارم

من سفیدم خاک پاکم دشمنی با کس ندارم
رنگ سرخی ، یادگار از کربلا در سینه دارم


محمد خوش بین

من مست و تو بی خانه

من مست و تو بی خانه
دور از من و دیوانه

ما کی رسیم لانه
کو خانه و کاشانه

من عاشق و آواره
هر شب در میخانه

دنبال تو میگردم
می سوزم از این دردم


تو هر چه که هستی باش
در زندان قلبم کاش

دل فقط تو می خواهد
آواز از تو می خواند


محمد خوش بین

می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم

می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم
تا که این احساس را با شما قسمت کنم

با جنون از بی کسی مست و با دلبستگی
می گذاری این چنین بوسه بارانت کنم


محمد خوش بین

تا صدایت میکنم جان را نثارم میکنی

تا صدایت میکنم جان را نثارم میکنی
با نگاهت حس خوبی را فراهم میکنی

گفته بودم یک دقیقه با تو تنها میشوم
در به رویم بستی و یوسف صدایم میکنی

گرچه از زیبایی ات احساس لذت میکنم
از خدایت شرم دارم استقامت میکنم

بار الها عشق ما را پاک حفظش میکنی ؟
گفته بودی تو بخوان من استجابت میکنم

محمد خوش بین

در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشد

در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشد
از آن عهدی که بستیم به پشتم خنجری باشد

دلم غمگین نشو پایان ندارد دل شکستن ها
تو که در رگ رگت پیمان شکن نایاوری باشد

خودت پشتی به خود باش و به بغض ات شانه ای محکم
بگو شعر از دلت آن را بخوان تو داوری باشد

به گوشم شعر تا گفتم خدا را در دلم دیدم
که این مقصد به هر عاشق و عشق اش سروری باشد

به روحم زد دمی ایزد که باشم بهترین خلقت
دلم خود عشق خود باشد کریم و اکرمی باشد


محمد خوش بین

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی

من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی

گلم با خود چه ها کردی نمیدانی نمیدانی
نمیدانی خطا کردی نمیدانی که رسوایی

من و شب های تنهایی سراسر هر دو را جنگم
در این دنیای بی مهری چرا ای دل تو شیدایی

زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل تو گمراهی بسوزان دل به راه آیی

بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم یا رب دل اکنون سوخت می آیی

محمد خوش بین

خسته از عشقم ، ساقی مستم کن

خسته از عشقم ، ساقی مستم کن
شعله ور هستم ، گاهی پستم کن

دل پر از آتش ، جان چه سوزان است
شعله ی این آتش از هجران است

ساقی امشب می ، بال و پر دارد ؟
مرغ تو ساقی ، دست و سر دارد ؟

خالی از غم دل ، را کن ای ساقی
ای تو مرهم دل ، دل که شد یاغی

محمد خوش بین

دل دادم و برگشتم ، شوریده شد افکارم

دل دادم و برگشتم ، شوریده شد افکارم
با که گویم از حالم ، می خوابم و بیدارم

در قلب پر از رازم ، صندوقچه اسرار است
ای عشق خودت را ، پیدا کن در اشعارم

بس کن نده آزارم ، شاعر که خود آزار است
دلخسته و بیمارم ، از عشق تو حیرانم

آن آتش ابراهیم ، آن باغ گلستانی
یا رب ز تو می خواهم ، آن یار مدد کارم

جانم به فدایت ، دلخسته از این جانم
با دیده ی پر از نور ، من در پی دیدارم


محمد خوش بین