رفتی و ماند دلی که بی تو دگر دل نمی شود

رفتی و ماند دلی که بی تو دگر دل نمی شود
دیوانه دلیست که با غیر تو عاقل نمی شود

کنار غزلهایم هر شب نشستی در کافه سکوت
کنایه زدی که طعم چای تو بی هل نمی شود

مجنون آشفته که دلش به دریا خوش است
به تلاطم هر موجکی، راهی ساحل نمی شود


شب چله و وسرخی انار و دو بیت غزل هم
از یاد خنده های دلنشین تو غافل نمی شود

به انتظار معجزه ام که ببینمت، اما گمان کنم
بی اذن چشمهای تو معجزه ای نازل نمی شود

علی مقصودی تکابی

چیده دستت همه ی بال کبوترها را

چیده دستت همه ی بال کبوترها را
توی تقویم تو امثال کبوترها را

خیره مانده است به ساعت که بپرسدگاهی
حال آیینه و احوال کبوترها را

باید او اوج بگیرد،بپرد تا خورشید
برزخی کرده زمین حال کبوترها را


توی فنجان غزل قهوه چرا می ریزی؟
نگرفته است کسی فال کبوترها را

باتو باران به سرش زد که بباردبا شوق
پرکند کاسه ی اقبال کبوترها را

کوچه شبگردترین واژه،ولی گم کرده است
درهیاهوی تو جنجال کبوترها را

علی مقصودی تکابی

خنده‌ آمد بر لبم,تاب و توانم دادی

خنده‌ آمد بر لبم,تاب و توانم دادی
از همه غصه رهائی به روانم دادی

آیه ماندن من , از لب تو نازل شد
ماندم و یک چمدان شادی نشانم دادی


بعد مرگ غزل و قافیه ها,یادت هست؟
بغلم کردی و خود خط امانم دادی

تو جواب همه مسئله ها را یک شب
از لب تاقچه, بی آنکه بدانم دادی

قلک حوصله ام پرشده بود از ماندن
بودم آشفته و خسته, تو تکانم دادی

نبض باران نزد از بعد عبورت هربار
توبه من وعده ی این را که بمانم دادی

ردشدی از همه هستی من وقتی که
جاده را پشت سر خویش نشانم دادی


علی مقصودی تکابی