از تندبادِ حادثه

 از تندبادِ حادثه

گفتی که جان در برده‌ایم

اما چه جان در بردنی؟

دیری‌ست که در خود مُرده‌ایم.


(اردلان سرفراز)

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 

 

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی امید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود 
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود 
شب آغاز تنهایی، شب پایان یاور بود

ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم

ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم
هر جا که پا میزارم تورو اونجا میبینم

یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصهء غربت تو قد صدتا قصه بود


یادتو هرجا که هستم با منه
داره عمره منو آتیش میزنه

اردلان سرفراز

به دادم برس ای اشک

به دادم برس ای اشک

دلم خیلی گرفته

نگو از دوری کی

نپرس از چی گرفته . . .

 

 

از : اردلان سرفراز

من از صدای گریه تو..

من از صدای گریهء تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم
چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من ، از یه درد کهنه لبریز
با تو بوی کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک زنده می شه
با تو بوی خاک و بارون
عطر لاله و گلابدون زنده می شه
تو مثل شهر کوچک من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبلهء معصوم نمازی
تو مثل یاد بازی من
تو کوچه های پیر و خاکی
هنوزم برای من عزیز و پاکی

اردلان سرفراز