سینه ام بی قرار یک خط شعر

سینه ام بی قرار یک خط شعر
همچو شمعیست که آب میگردد
خانه دلم اگرچه آبادست
ذره ذره خراب میگردد
آسمانم سرد و  تاریک است
ابری و غبارآلود و یخبندان
میشود سکوت دل را نشکست
میشود همیشه ماند در زندان
میشود بسته تر کرد چشمان را
ولی برای ندیدنش دیر است
میشود دستها را رهاتر کرد
دستهایی که به پاش زنجیر است
گوشهایم همیشه لبریز است
از سکوت بی وطن ماندن
با نوای عشق رقصیدن
بی صدا برای هم خواندن
حرفهایی شنیده میگردند
در میان این نگفتن ها
سپیده دم زمان بیداری ست
لاجرم، بعد خفتن ها
چشمهایم خیره می مانند
سوی تو، همین حوالیها
قلب من از عشق سرشارست
در هجوم غریب خالیها

احمد رمضانی فرخانی

چشمان دائم منتظر، با دیدن تو خیس شد

چشمان دائم منتظر، با دیدن تو خیس شد
این برزخ خاکستری، از عطر تو پردیس شد
خوش آمدی بر قلب من، مهمان خوش نقش و نگار
این کلبه درویشیم، با مهر تو تقدیس شد
من خون فشاندم روز و شب تا ساغرت لبریز گشت
در زلف تو پیچیده ام، تا گیسوانت گیس شد
بی اختیار وامانده ام در حیرت زیباییت
مبهوت تو هم جن و انس، فرشته و ابلیس شد
چیزی شبیه معجزه قلب مرا پالوده کرد
تا نقش و نام و چهره ات در پیش من قدیس شد
یکبار دیگر ناگزیر، خواهی نخواهی میروی
تو در فراغ این فراق، من غصه ام تجنیس شد
صاحبدلان عشق، کی در بوق و کرنا میکنند؟
در مکتب ما، عاشقی، مهر سکوت و هیس شد
عمرم به سر آمد ولی چیزی ز من نامردنیست
این پیکر ناکوک من در عاشقی تندیس شد


احمد رمضانی فرخانی