-
من به چشم خود دیدم
چهارشنبه 13 فروردین 1404 13:02
من به چشم خود دیدم که آهویی از این دشت به بی راهی رمید بی پناه بود زیر لب میگفت الهی نفسی بیشتر آرزویی در من دمید فرزندی در انتظار دارم و امیدی نگفتی از تو حرکت از من برکت؟ چطور پس بریدی؟ آنچنان من دویدم که هرگز نرسیدم از نبرد تو خشمگین م بسیارانی فرزند زنده ماند و بی پناه منم آهویی همیشه رمیده و آهوان چشم در راه...
-
طبیعت
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:58
-
به چنین سروده سعدی که بشرکجا توان رفت
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:57
به چنین سروده سعدی که بشرکجا توان رفت به چنان مکان والا که به جز خدا نبیند به شروط وشرطها گفت ،رسد آدمی به آن جا نه که هربشر تواند ،رسد و خدا ببیند ز تن شریف گفت و ز روان نیک و طیرش به خلاصه گفت، مخلص ز گل هدا بچیند ز صعود گفت سعدی ز سقوط من بگویم رسد آدمی به جایی که خودش *خدا * ببیند رسد آدمی بجایی که وفا ببینند از...
-
نگرانم که مبادا زِبرم بگریزد
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:53
نگرانم شده، نگران زین روزم که چه حیف گشته لحظه به لحظه امروزم نگرانم که مبادا زِبرم بگریزد آن امیدی که بدان بسته دلم هر روزم رفته در سایه ی وَهمی که مرا در بَرداشت ماندهام بیخبر از وعدهی فردا، سوزم ای دریغا که به هر لحظه نگاهی کردم بی ثَمر ماند همه حسرت دیروز و امروزم ابوالقاسم میدانی
-
برگرد به خاطرات
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:52
-
اینها چرا ساقی شدند
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:51
اینها چرا ساقی شدند در شهر دل راهی شدند باما چرا هم صحبت اند اینها چقدر بی عفت اند اینجا چرا خانه شده بر بام ما لانه شده این لانه ها مال که هست این خانه ها مال چه هست گفته زند میخانه ها اما به روی خانه ها ای ساقی بیکار شهر بر بام ما یک خانه زن این بام ما مال تو است بر روی آن میخانه زن بالا رویم بر روی ابر رقصی کنیم بر...
-
به قلم گل بنویسم نام تو را
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:50
به قلم گل بنویسم نام تو را بر گردن آویزم حسرت دیدن تو را کاش زود برگردی از سفر قهر مرا بازگردانی از جام زهر در این دنیای فانی همه گرفتار عشق جوانی چه به روز مان آورد این دنیا چشم به در ماندیم و شیدا صدیق خان محمدی
-
تا دلم را گوشه چشمت تماشا کرده ام
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:48
تا دلم را گوشه چشمت تماشا کرده ام عشق را در نرگس شهلای تو جا کرده ام آن گل سرخی که روزی در پی اش بودم کنون سرخی اش را روی لبهای تو پیدا کرده ام در میان چاله های گونه ات من یوسفی هدیه بر رخسار زیبای زلیخا کرده ام غرقه موجی پر از احساسم و در ساحلت چشمهای خیس خود را محو دریا کرده ام من از آغاز طلوع عشقت ای زیباترین خاطر...
-
ما را توان دیدن لبخند او نیست
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:45
ما را توان دیدن لبخند او نیست ما را توان دیدن مه چهر او نیست نیلوفر مه فامِ باغ فردوس را مانَد ما را توان دلبری از او عزیز نیست در بـیـن گـلـشـن مـهـر و وفـا تـک است آن چهره ی نازش در این دنیا نظیر نیست چشمان چون عقیق و لب هایی چون گلاب غزال هم چشم مهوارِ نازش را رقیب نیست پلکی بزن ، حالی دوا کن و بگذر از این حبیب...
-
هوای دل ابریست و شانه می خواهد
چهارشنبه 13 فروردین 1404 12:43
هوای دل ابریست و شانه می خواهد تو را به خلوت خود یگانه می خواهد کجا شدی امروز نهان ز چشم محرومان که دل به منزل جانان نشانه می خواهد تنش تکیده چو نی نمانده بر آن نفسی بیا که نی ات اکنون ترانه می خواهد دمی نوای دل انگیزِ رفع دل شوره برای لحظه ی خواب شبانه می خواهد دو دیده اش شده نمناک ، دریغ از بارش برای ریزش اشکش بهانه...
-
ای باد صبا، عطر نسیم،
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:13
ای باد صبا، عطر نسیم، روی خوش مِه که با مشک عشا همخوان است ! به دیدارم بیا در این شب خوش که عشق،امشب با من همخوان است به دیدارم بیا در این شب معطر بهاری که محتاج شمیم عطر توأم بیا امشب و بعد هرشب که صبا آورد آن باد به شهر نسیمم، بگذار تو با من و برای من باشی که امشب پرستو با من همخوان هست تورا دوست میدارم و بسیار...
-
حال خوب
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:12
-
بهار میآید،
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:11
بهار میآید، با سبدی از شکوفههایِ رنگارنگ، با ترانهیِ گنجشکها، با عطرِ خاکِ بارانخورده. بهار میآید، و غمها را با خود میبرد، به سرزمینِ فراموشی، جایی که هیچ ردی از اندوه نیست. زندگی دوباره متولد میشود، جوانههایِ امید از دلِ خاک میرویند، قلبها از نو جوانه میزنند، و نورِ قرآن، راهِ زندگی را روشن میکند. امسال...
-
چشمان تو را در غزلم زیبا کشیدم
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:09
چشمان تو را در غزلم زیبا کشیدم این جلوه به سبک رئالیسم ها کشیدم از آنچه که بود و آنچه باید می بود تنها شمه ای از خط مژه ها کشیدم یک سینه پر از عشق و لبریز عطوفت یک قلب تپنده در خیالها کشیدم با رفتن یکباره ی تو مُردم و هیهات اینبار تو را پشت غبارها کشیدم از حال پریشان من آیا خبرت هست؟ دانی ز فراق تو چه آه ها کشیدم!...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:05
-
من طومار تاریکی را پیچیدم
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:03
من طومار تاریکی را پیچیدم آن زمان که باد در گیسوانم پیچید و هر تار گیسویم پرتوی از آفتاب شد و بر دنیا تابید سیاه قهوه ای طلایی فرقی نمیکند! نور به هر رنگی که در آید نور است و روشنی می بخشد...! رقیه زبردستی
-
احتیاجی به گل و فصل بهاران نبُوَد
سهشنبه 12 فروردین 1404 12:01
احتیاجی به گل و فصل بهاران نبُوَد گر کنارم تو بمانی، غم هجران نبُوَد با تو لبریز شوم از نفس و عطر حضور بیتو اما دلم آسوده و خندان نبُوَد نقش لبخند تو چون ماه به شبهای دلم بیتو این آینه در سینه فروزان نبُوَد دل به دریا زدهام، ساحل امنم تو شدی جز تو در خاطر من، هیچ به سامان نبُوَد گرچه دنیا همه در چشم من از عشق...
-
بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای
سهشنبه 12 فروردین 1404 11:57
بسته ام اسب شانس بر گاری، شکسته ای پیش رویم افتاده چشم بر درب بسته ای امید خلاصی ازعطش و سراب نیست می خورد هر دم سنگ بر پای خسته ای من آهوی اسیر چون گُنُگ خواب دیده ام زبان به کام کشیده مانم و از جان شسته ای چشم دوخته براهی و امیدواری به آشنا نظر براه چون صید از یاد رفته ای از همرهان بی گمان بود بریدن دل زآن روی که از...
-
چه حاصل گر جهان را پُر ز دانش بیخرد باشد؟
سهشنبه 12 فروردین 1404 11:55
چه حاصل گر جهان را پُر ز دانش بیخرد باشد؟ که زر در دست نادان، سنگِ بیقدر و بی قیمت باشد چو شب، هرگز نبیند نور، گر خورشید بنشیند دلِ تاریک اگر تاریکتر از ظلمت ، باشد سخن گر نرم و شیرین گوییاش، با تلخیاش آمیزد ز تلخاندیش جز زهرِ ملامت در لَبَد باشد به پند اهل بینش سر نبخشد، کور خواهد ماند نه هر چشمی که وا گردد،...
-
یک مثل را اینچُنین
سهشنبه 12 فروردین 1404 11:50
یک مثل را اینچُنین از حرف مفت نادان بگفت تا که باشد سنگ مفت گنجشگ بُوَد بر تو به مفت سنگ هم بَرَد عمر تورا هم عمرِ گنجشکان به مفت کُن حذر جان شیرینَت تا دهی بر دست مفت گَر گُلی بی جان به دست بر عِطر تن آسان بِخُفت بر لذتی در لحظه را عمر گلی بُردی به مفت زان طعم خارش را بِچِش چون لذتی را نیست مفت گَر تورا گفتم مَثَل...
-
چرا بی وفا از وفا می گریزی؟
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:39
چرا بی وفا از وفا می گریزی؟ چو بیگانه از آشنا می گریزی چنان از من خسته دل در فراری که پنداشتند از بلا می گریزی؟ مگر طاقت عشق ورزی نداری ؟ که از عاشق بی ریا می گریزی صفا می دهد شمع رویت دلم را ز کانون مهر و صفا می گریزی؟ دوای همه دردهای تو عشق است تو بیماری و از دوا می گریزی؟ شفا می دهد قلب بشکسته را عشق تو بشکسته دل...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:38
-
چشم آسمانم کویر می بارد
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:38
چشم آسمانم کویر می بارد و زوزه ی باد همنشین ناودان هاست تا بامهای شهر لالایی سفال را به زنگ آهن می فروشند آسمان همین رنگ است لیلا ظفری
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:37
تو را سالها پیش در خوابِ گندمزاران دیده بودم، با چشمانی که دریا را به زانو در میآورد. میآمدی… نه از کوچه، نه از خیابان، از دلِ دعاهایی که هر شب بیآنکه بدانم، نام تو را زیر لب میگفتند. و حالا که رسیدهای نه چون غریبهای که پیدایش کردهام، که چون خودم، که گمات کرده بودم… میفهمم: عشق، بازگشت نیست، نه آغاز و نه...
-
ای دل، چه شد که در تب جانانه میزنی؟
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:35
ای دل، چه شد که در تب جانانه میزنی؟ در عشق، ناله از لب دیوانه میزنی؟ آغوش او به شعلهی شهوت گشوده شد اما تو در غمِ هجر، زبانه میزنی چشمان مست او به دلم شعله میکشید اکنون به دوریاش، چه فسانه میزنی؟ ای عشق، ای جنون، تو بگو راه چاره چیست؟ در آتشت دلم، چه شبانه میزنی؟ میعاد عصفوری
-
عیدتون مبارک
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:35
-
خار زندگی،
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:33
خار زندگی، بر دوش باد رفت، برگی چرخید، افتاد، در آتش نگاهت سوخت، و خاکسترش، دوباره بر دوش باد رفت. آنچه نباید شد، شد. اما آیا حقیقت، در آتش بود یا خاکستر؟ دکتر محمد گروکان
-
گاهی دل در جوانی پیر میشود…
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:32
گاهی دل در جوانی پیر میشود… مثل گلی که پیش از شکفتن، برگهایش را سپیدیِ زمستان دزدید و ریشههایش در خاکِ خاطراتِ تلخ، سرد و سنگین شد. گاه قلب، پیش از آنکه زمانه شمشیرش را بلند کند، خود را در آیینهی شکسته میبیند و سایههایش را مثل پیرزنی خمیده بر دیوارهای تنهایی میچسباند. جوانیام را دیدی؟ پوستیست تازه بر استخوانهای...
-
کاش ، کاشها را سپاریم به دلِ تنگِ حَسَد
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:31
کاش ، کاشها را سپاریم به دلِ تنگِ حَسَد ابر و باد و مه و خورشید و امید جنگِ حَسَد نسلِ ناکامی که کامش نرسید جام طلا هنرش درد و بلا شد که رسید کامِ حَسَد حافظ کریمی
-
در قابِ وهم، آینهای پیر مانده است
دوشنبه 11 فروردین 1404 12:30
در قابِ وهم، آینهای پیر مانده است گویی که خاطرات، در آن گیر مانده است هر لکهاش نشانهی یک عصرِ گمشدهست زخمی زِ سالهاست که تقدیر مانده است لب میزند به صحنهی یک گفتوگوی دور اما صدای او همه تأخیر مانده است از چشم خویش، خویش نمیبیند ای دریغ در انحنای خویش، چه تصویر مانده است؟ در آن سکوتِ سرد، نفسها شنیده نیست...