و عشق

و

عشق

به اندازه

پرهای صداقت

آبی ست

رد پایی برای امواج است

رد پایی برای امواج است
زندگی مان عجیب مواج است
کهنه خاکی، شبیه یک عاج است
خواب رویای سرنگونی که...

چشم من می رود فرو در خود
هر چه دیدم تمامشان بیخود
غیر این هیچ بود و یا لابد
در سرم می زند جنونی که....

خواب خود را به دار آویزم
غیر خود با کسی نیامیزم
کل دنیا به یک ور چیزم
زیر لب هام طعم خونی که...

می رود از تنم به شرشر تا
می رود بی ولی و یا اما
می رود در سیاهی شب ها
من همان آدم زبونی که...

داستان باد و پاییز است
آخر داستان غم انگیز است
آن که با عشق می نوشتم از
انحنای لطیف نونی که...

گفته بودی که باز می آیی
بی مگو مثل راز می آیی
این تویی که به ناز می آیی
راستی این تویی همونی که...؟

هر چه گفتیم حرف نان بود و
نان بدبخت بی زبان بود و
او که دیدی فقط همان بود و
تا به کی حرف چند و چونی که...

مرتضی پورغلامحسین

با تو اگر نشسته ام

با تو اگر نشسته ام
دشنه تیز بسته ام
تاتو غزل نگفته ای
من ز فرار خسته ام
دل ز نسیم صبحدم
قامت جان شکسته ام
گاه به شوق دیدنت
بقچه راه بسته ام
گم نکنم اگر مسیر
از دم تیر جسته ام
گاه ز رویش زمین
همچو گیاه رسته ام
گاه به غرب میروم
رو به فلق نشسته ام
اینکه کجاست خانه ات
در عجبم و خسته ام


جواد جهانی فرح آبادی

با خبر باش که من با تو سخن می‌گویم

با خبر باش که من با تو سخن می‌گویم
از نوای اربعین ذکر حسین می‌گویم

شده‌ام خانه نشین در برِ عاصم هستم
شده‌ام نور یقین به نور زهرا مستم

زنده کن هر شب جمعه ، تو با نام حسین
راه خون شهدا فتح فرج در اینجاست

ره دیوانگی و اوج جنون گو اینجاست
ره آزادگی و آتش و خون هم اینجاست

اربعین زنده شود هر شب جمعه تو بدان
ره اصحاب خدا آخر زمان هم اینجاست

به ره راه شهیدان خداوند برو
ره مردانگی و موج خروشان اینجاست

گوش کن حرف مرا ور نه به باطل مانی
نوش کن این همه مِی ،خانه‌ی باری اینجاست

پس نگو که من نفهمیدم و نِی دانستم
من صریح گویم و دان نور عوالم اینجاست

گر نیفتی به چنین راه خدا می‌داند
راه زهرا و علی احمد و عالین اینجاست

سیّد عرشی بگفتا بصراحت بشنو
راه آسان به بهشت و جنّت حق اینجاست

سید جعفر مطلبی

خداوندا به تو گفتم

خداوندا
به تو گفتم
گله
دارم.

دیگر نه... هرگز... تو خودِ عشقی...
تو دانایی... تو بینایی... سپاسِ بی‌کران دارم...

ولیکن
معشوقم
مرا پس زد...

من او را از پس و پیش
بیشتر
دوست می‌دارم...

من او را
یارِ خود پندارم و
هرگز به او
نگاهِ ناروا نخواهم داشت...

در طواف‌اَش می‌نَهَم گام و
شَوَم غرق در
دریای موهایش...

و از دوردست
مرا هر دم ذلیل بینند...

تو
خودت صاحبِ عزّت... نزدیک‌تر از نزدیک...

تو
خودت دانی...
از روی عشق است
گردشِ عاشق...

و پروانه
به‌دورِ شمع
کُنَد پرواز... بُوَد حیران... رَوَد داخل... شَوَد سوزان...
هست دل‌اَش قُرص و
بسته است پیمان...


رو به سوی‌اَت می‌کنم اکنون... با تواَم معشوق... با تواَم... با تو...

در تلاشی تا شَوی پنهان...
و من می‌سازم‌اَت در ذهن...
می‌سازم‌اَت در جان...

یک قطره اشکِ تو
شَوَد دریای بی‌ساحل...
و من جاهل‌تر از آنَم...
رَوَم داخل...

غریقِ دستِ تو گردم... غریقِ پایِ تو گردم...
غریقِ چشمِ تو گردم... غریقِ گوشِ تو گردم... غریقِ مویِ تو گردم...
غریقِ رویِ تو گردم... غریقِ آغوش‌اَت...
کُنَم بوسه‌باران‌اَت... دست و پای و سر و موی و گوش و چشم و ابروی‌اَت...

زُلفِ تو
خوشبوترین عطر و
رویِ تو
زیباترین روی است...

و من عاشق‌ترین عاشق...

تو دریایی و من
غریقِ دریای‌اَت...


مرتضی دوانی

از من هیچ نمانده

از من هیچ نمانده
هیچ را اما بیا با هم قسمت کنیم

دو چشمی دارم که بارانی ست
یکی را برای تو

دو دستی دارم پر از زخم و پینه
یکی را برای تو

پاهایم را که دیگر می لنگند
یکی را برای تو

من قلبی دارم پر از حرف
لبریز از کلماتِ سنگین
مدتهاست در سینه ام سنگینی می کند

اما
تمامش برای توست

آری من هیچ ام
من جز درد چیزی نیستم

چه باشم جز آن که
نیمه ای از خودش را می دهد برای تو

که باشم جز آن چه
نیمه دردمند اش را می گذارد برای خود

محمدعلی ایرانمنش

آب سر بالا رفته

آب سر بالا رفته
و
مارمولکِ خانه
با
کمک
ما
بر
کُرسی قدرت
تکیه داده است
بُزمجه
از
لابه لای
داندانهای چرک آلود
اشتها
باز میکند
و
برای
آفتاب پرست ماندن
سرخاب
سفیدآب
را
مزه مزه
می جود
مارمولک خانه ما
در به در
زیبایی و توجه
با
درد
پوست انداخته
و
با حساب و کتاب
به دور از چشمان پدر
آنقدر
گوشت و خون
خام خام
غر غره
کرده
که اژدها
شده
و
برق آسا
با خیال راحت
از دیوارهای
ایوان
بی حیایی
بدون مزاحم
بالا می رود
مارمولک خانه ما

منیره کاوری

لیلی بشم تو را، مجنون‌ شدن بلدی؟

لیلی بشم تو را، مجنون‌ شدن بلدی؟
کمتر ببینی‌م، دل‌خون شدن بلدی؟
معشوقه‌ شم برات، عاشق شدن بلدی؟
عذرا باشم برات، وامق شدن بلدی؟
غم زده‌ات کنم، تو شاد شدن بلدی؟
آن کوه‌ِ شیرین‌م، فرهاد شدن بلدی؟
استادِ تنهایی، همراهِ یک زن شدن بلدی؟
منیژه‌ات باشم، بیژن شدن بلدی؟
نقشِ این عُشاق را خوب بلدی؟
اشک‌های یعقوب، با صبر ایوب بلدی؟


عذرا برون سرا