شیهه کن، عقل جهان کامِ جنون ریخته‌ام

شیهه کن، عقل جهان کامِ جنون ریخته‌ام
وحشیِ یاغیِ دورانی، بچرخان تو مرا

عاصیِ سرکش این شهر منم، رام نشو
خون بریز از لبِ پیمانه، بچرخان تو مرا

پنجه بر صورت تقدیر بزن، شرم مدار
باد را در قفس سینه، بچرخان تو مرا

ای که لبخند تو از زهر تباهی بَتَر است
جرعه‌جرعه چو سیه‌خانه بچرخان تو مرا

من طوفان‌زده، مجنونِ گلِ بی‌کفن‌ام
رقصِ رسوایی به پا کن و، بچرخان تو مرا

شب‌به‌شب سر به بیابان هوس تاخته‌ام
رحم نکن مرکبِ چرخانی، بچرخان تو مرا

فاتح شهری و دیوار مرا بشکن و باز
رخت رسوایی به تن کرده، بچرخان تو مرا

حافظ از سوز نگاه تو نفس تازه نکرد
خنده‌ای با شررِ فانی، بچرخان تو مرا


حافظ کریمی

بیدارم بیدار اما در

بیدارم بیدار اما در
بیداری،چشمک خواب ستارگان
برای خماری هایم لالایی میخواند

عسل عربگری

مثل خوره هر لحظه غم افتاده به جانم

مثل خوره هر لحظه غم افتاده به جانم
همسایه ی دلشوره ام و دل نگرانم

دلگیر از این عشقم و دلگیرتر از تو
باید که از این عشق خودم را برهانم

حالا که تپش‌های دلم باب دلت نیست
تاریک‌ترین نقطه ی غم های جهانم

بستی چمدانت شدی آماده ی رفتن
من پیرهن خاطره ای در چمدانم

مثل نفسی خسته در این جان صبورم
در آینه پنهان کنم اندوه نهانم

تب کرده و افسرده و بی حالم و بی حس
انگار که بین دو جهان در نوسانم

یک باره به این روز نیفتاده‌ام ای دوست
آبستن یک حادثه بودم به گمانم


مینا مدیر صانعی

در آن اوقاتِ تنهایی، امیدِ صبح می دیدم

در آن اوقاتِ تنهایی، امیدِ صبح می دیدم
از امّیدِ صدایِ او، دگر شب ها نخسبیدم

شبم در راهِ او مرگ و دلم در روزِ او پر خون
بسی دردم فزون کردی ولی از وی نرنجیدم

اگر آن دم به دامِ او، زِ غم در گِل فرو گشتم
به یادِ صبحِ آزادی، چنان خورشید تابیدم


((من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم))
اگر از رنگِ شب بودم، کنون از عشقِ خورشیدم
.
[مصرع وام گرفته شده از امیر هوشنگ ابتهاج]

پوریا بهارلو

عشقی می‌خواهم عریان

عشقی می‌خواهم عریان
لبریز از بطن قلب
که ورای این عرف بی‌عاطفهٔ زیستن
فریاد بکشد از زبان تو دوست داشتن مرا
حتی آنجا که چشمان تشنهٔ حسودان
چشم بر نمی‌دارند
از هیجان درهم تنیدهٔ من و تو
در محضرِ پر هیاهوی رهگذران
آنجا که دستانت در دستانم

هر قدم لمس می‌کند لذتِ هم آغوشی را
آری عشقی می‌خواهم عریان
ناب از جنس انسان

علیزمان خانمحمدی

بر خاک حضرت دوست افتاده بر زمینم...

بر خاک حضرت دوست افتاده بر زمینم...
از دشمنان چه باکی با دوست همنشینم..

مهرش فزون ز مادر نامی فراتر از ان...
چون نام او بگویم شیرین چو انگبینم...

از عشق او چه گویم تا حس من بدانی...
اول تو جای من باش در راه حق ببینم...

در بند او گرفتار چون عاشقان بیدار...
باید که تشنه باشی تا بنگری چنینم...


سلطان برای عشقش تا پای جان بمیرد...
چون نور در وجودم با عشق او عجینم...

رسول مجیری

ره جهد و کوشش، بر دل، آهنگِ ما

ره جهد و کوشش، بر دل، آهنگِ ما
که سازیم به فردا، شکوهِ چنگِ ما

شکست آن نشان است، ز رهِ پُر بها
که گردد به ما رهنمون، تا فتح قله‌ها

با دست خود، پیوند ‌زنیم فردا
چو مشعلی افروزیم، در مه و بلا

هر روز نو می‌سازیم، در مسیر نور
تا به اوج رسیم، بی‌وقفه و دور

با ایمان و تلاش، سازیم این خانه
پایه‌هایش استحکام، امید و آینه

پشت هر درد، گلی می‌روید بی‌صدا
می‌سازیم فردایی، پر از صلح و صفا


سید سلیمان میردامادی

صدای پای چشمانت

صدای پای چشمانت
دلم را در تکاپو بُرد و رونق داد
که‌در مست خمارین نگاهت تا همیشه باشد این واداده ی بی جُرم
اسیر غارت نا غافلم
ِغافل زخود دیگر ندارد چاره ای
دانم‌که‌می دانی
دل و جانم تماشا لازمند حالا
برای سالیان بی شماری که شمارش بر نمی دارند
چه در سمت نگاهت جان نهان داری
که این گونه
ربودی در دل یک آن
تمامِ آنِ این دل ناده ی دوران
خودت هم خوب می دانی
چنانم صید کردی که
نمانده چیزی از من در خودم جانا
تمامم گشته یک جا تو
خودت هم خوب می دانی
که صیدت لکنتِ بودن ، شدن ، ماندن
بیفتاده به جان و هستی و تام و‌تمامش
از تو ای  آغاز بر بودن ، شدن ، ماندن
دل و جانم به ناز پر شراب ناز چشمانت
شده سحر و تماما خواهش و تسلیم و استمداد
تو خود مستحضری و خوب می دانی
به هر تک واژه ی شعرم
شکوفه کرده از سمت نگاه تو
شکوه عشق.......
در دل جز تو کی باشد
ندارم شک‌ که می دانی
به شور مست چشمانت
دلم در خلسه دیدن خودش را در دم و آنی
به یک برق نگه واداد و تسلیم تمامت کرد
عجب جذبی دراین جذاب جادویی جفت ناز چشمانت نهان داری
جمال این‌همه جلوه
که در ناز نگاه توست
چنان‌مرد افکن است گرد آفرین جان
که سهراب دلم را مست و بی تاب و قرارش کرد
آری  از دم آغاز
عجب چشمان‌گیرایی
که در خود مطلق تسلیم ما را از نخستین لحظه آغاز می دارد
نگاهت ترکشی دارد
که غَمزِه  غَمزِه کرده حال دل
بی تاب گشته جان
صدای پای چشمانت
همان سیب بهشتی بود
که راندم از بهشت و در تو ای دنیا
بهشت بودن و ماندن ، شدن را کرد معنا
بر دلم معنای جانبخش تمام لحظه های جان
صدای پای چشمانت
دلم را در تکاپو برد و رونق داد
خودت هم بی سبب دانسته می دانی
دل واداده ی تسلیم و جان رفته ام ای جان
برایت یک سخن دارد
تماشا لازم......
ای جان بخش جان و دل
گل بی وصف...
ماه بی بدیلم حضرت معشوق.....
تو را با جان و با عشق ای تمامم دوستت دارم
تو را با جان و با عشق ای تمامم دوستت دارم
تورا با جان و با عشق ای تمامم دوستت دارم

حسین گودرزی