شاید سکوت، تنها واژه‌ای‌ست که نیازی به معنا ندارد؛

شاید سکوت، تنها واژه‌ای‌ست که نیازی به معنا ندارد؛
چرا که خود، تجلی خالص معناست.

وه، که چه گفتمان فلسفی ژرفی،
در آن سکوت خاموش جاری بود
آنجا، در مهمانی چای، کنار پنجره‌ی خانه‌مان،
در معبد کوچک سکوت،
میان من و خدا.


محمد بقایی

در دو عمر زیستم

در دو عمر زیستم
یک عمر خندیدم و گریاندم
دیگر عمر خندیدم و خنداندم
حال برزخیست در بیرونِ من
اشک می ریزم و می خندانم
در درونیاتم ولی شگرف
شگرف از نواحیِ پر از های و هوی
اما بی های و هوی
در تنش های قطره قطره
اما اقیانوس های بی بحرِ بی بهره
در نوای دل نشینِ جنگ
اما صلح از درونِ سنگ
پایانِ شب ، تیره نبود
پایانِ شب‌ِ تیره ، تار بود
در سپیدیِ صبح
مرزِ باریک بینِ باخت و چیره
و این هست و بود
تنفسِ بدونِ جیره

میلاد عزیزاللهی

چشم هایت سگ نداشت ...

چشم هایت
سگ نداشت ...
شیر
داشت
شکارم کرد ...
.....
چشم هایت
خلیج همیشه فارسِ من
نجاتم ندهید
میخواهم غرق شوم ....


خداویس دهقانی

زن زیباست

زن زیباست
اگر بگذارند ...
زن مخصوص تماشاست
اگر بگذارند...
در دل پنجره، آواز خودش را دارد
زن، آوازِ حیات است
اگر بگذارند ...
زن، زاییده و زاینده‌ی فرداست
اگر‌ بگذارند

دست او دور نماند زِ عمل
صبر...
کمی باید ساخت

زن هم صاحب فتواست
اگر بگذارند ...

نه فقط سایه‌ی دیوار
و نه نقشِ سکوت؛
گاه چراغ است،
گاه آیینه،
و فرشی پُر نقش
زن فقط بغض نکرده است؛
شبی فریاد است
زن، روایتگر فرداست
اگر بگذارند...

سحر زارعی

السلام علیک یا صاحب الزمان

‌‌ ⊱♥
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

کاش هیچ کاشی نبود

کاش هیچ کاشی نبود
در میان دل آهی نبود
کاش این دل عاشق نبود
در میان آن، عشقی نبود
کاش این دل تنها نبود
در میان آن یاری نبود
کاش این دل شکسته نبود
در میان آن امیدی نبود
کاش این دل سرد نبود
در میان آن گرمی نبود
کاش این دل بی تاب نبود
در میان آن آرامشی نبود
کاش این دل عاشق نبود
در میان آن معشوقی نبود
کاش این دل زار نبود
در میان آن یاری نبود
کاش این دل عاشق نبود
در میان آن شوری نبود
کاش این دل بیمار نبود
در میان آن درمانی نبود
کاش این دل عاشق نبود
در میان آن وصلی نبود


دانیال رشیدی

بزن به رگ به دو دستم،به خوی خود به خود آیی

بزن به رگ به دو دستم،به خوی خود به خود آیی
سرم شکن تو به مغزم،به بوی خود به خود آیی

نگو که من نببستم،که آسمان بنوشته
تو در ضمان به کِی آیی،ز سوی خود به خود آیی

نظر که من به تو دارم،جمال شمس بشکسته
دران‌ دل چو بیایی‌،به کوی خود به خود آیی

کجا روم به نشانت؟که بال و پر بشکستی
دگر ز خاک ننویسم کز آرزوی خود به خود آیی

جمال صبح طبیعت بدون تو به چه مانند؟
بخند که روز و شبم را به روی خود به خود آیی

به غنچه های گلستان،به نی های نیستان
قسم دهم به دو چشمت،ز جوی خود به خود آیی

مپرس مرا که به زلفت کدام نشانی بدادی
ز گیسوی کمندم ز خوی خود به خود آیی؟

مگر شود که بر آن زلف،به یاد خود به خود افتم؟
مگر شود که بر آن زلف،به روی خود به خود آیی


فرهان منظری

موهای پریشانِ توآرامشِ جان است

موهای پریشانِ توآرامشِ جان است
درچشمِ غزلخوانِ تویک سرِنهان است
درچهره چه داری که بمیرندرقیبان
آن چشم ودوابرو چوتیری به کمان است
درخواب همی حسرتِ رویای تو دارم
آن قامتِ زیبای توچون سروِچمان است
ازچشمِ حسودت خدایت بکند دور
آنکس که بگویدتوچنینی وچنان است
چون پسته ی خندان چوبخندی به زمانه
این تحفه زخالق به زمین است وزمان است
عمرت به بلندای وجود همه عالم
ازغیبت وهجرانِ تواین دل نگران است
من باهنرم وصف جمالت نتوان گفت
از روی خوشت نورخدایی فوران است


تیام باهنر

من آن رود پر از عشقم

من آن رود پر از عشقم که در راه رسیدن تا به دریایش

گذر کرده است از مرداب و صدها سنگ در پیش قدمهایش

چنان شیری که در هنگامه فصل شکار گله های آهوان دشت

گرفتار و اسیر دام آهوی سیه خالی شدم با چشم زیبایش

اگر در من به جز مهر و محبت چیزهای دیگری دیدی

کمک کن تا به وصل شعله عشقت بسوزانم سر و پایش

اگر دیدی که روزی دستهایم سرد و یخ بسته است و دلتنگم

برای رفع دلتنگی بیاها کن که آتش در بیفتد اندرون من از گرمایش

بیا با من قدم زن در کنار ساحل دریا و بنشین صحبتم بشنو

که من آن رود پر عشقم گذرم کردم از دریا از اصوات پر اغوایش

یوسف ثانی