طلوع کن
از پشت بلندترین آرزوهای برآورده نشده ام
که بند بند ناگفته هایم
سخت نیازمند شنیدن توست
اجابت کن
هر چند ناخوانده ام
فقط گوشه ی دنجی از دریای آرامشت
آرامم میکند
مرا در آغوش بگیر
که سخت دلتنگم.
#مطهره احمدی
تو نباشی
همه ی کوچه ها
بوی پاییز می دهند.
#مطهره احمدی
نقاش خوبی نیستم
اما
در دفتر نقاشی ام
بدون هیچ رنگی
انتظار تو را کشیدم.
#مطهره احمدی
صبر کردم صبر کردی چه سود
تا گذر کردم از این آتش و دود
فکر من هر چه به غیر تو نبود
فکر تو شعری به غیر من سرود
روز بود و آشنایی و همه
چون که شب آمد برفتم یکتنه
شب شد و طوفان و سردی هوا
وقت رفتن شد در این فاصله ها
ن شوم غمگین و نه از غصه پر
علتش فهمیدم آخر همچو در
وقت بسیاری خدا بر یار داد
تا شفا دارد ، دل بیمار داد
لحظه لحظه می رود ایام زود
خاطره های رفته همچو دود
علتش تنها تویی نه دیگران
آنچه من معکوس فهمیدم به جان
باز میگفتم اگر علت تویی
آخرش به راه بهتر میروی
امیر امری
وقتی شاعر شدم،
هوا انباشته بود از ناگفتهها
و من
با دستی خالی از واژه
با سینهای انباشته از نغمههای بیقافیه
قد افراشتم تا به ابر برسم
درختان برایم زمزمهها داشتند
جویباران مرا به نام میخواندند
و من
در پناه حروف گم شدم
تا هیچ کس درنیابد
چه اندازه تنهاتر از سکوت بودهام
وقتی شاعر شدم
دردهایم را به قافیه بند کردم
اندوهها را در وزن ریختم
و عشق
آن مرغ بیقرار
بر دوشم نشست
و اوج گرفتن را به من آموخت
ماه پارهای از اشکهایم شد
خورشید شعری ناسروده ماند
و شب
آن آینهی سیاه
چهرهام را با خاموشی شست
و من دگر باره تازه شدم
پاهایم در خاک ریشه دواند
اما دلمن
همچون نسیم
به هر سو میشتابید
شاید تو را
در میان برگهای خزانزده بیابد
اینک هر آنچه مینویسم
از آنِ من نیست
از بوی توست که با باد میآید
از بارانی است که بر گونه زمین می چکد
از چشمانی است که در تاریکیها
راهنمای من میشود
وقتی شاعر شدم
دانستم زندگی
همان عشقی است
که هرگز به پایان نبردم
همان نگاهی که در اشعارم گم شد
همان دستی که در جستجویش بودم
و همان آغوشی که اکنون
در میان سطرهایم جا مانده است...
و من
هنوز در این بیابان بیپایان
در پی واژهای میگردم
که تورا تمام کند
تو پایان هیچ سرودهای نیستی
تو همان سکوتی
که مرا شاعر کرد...
داود شجاعی نیا
در غربتی با اندیشه ی سرد زمان
پرت شدم به عمق شب های بی صباح
گرفتار هیاهوی درون
از مرز جنون
بارها گذشته ام
حسرت آویخته بر گردن
زنجیر ، بر پای اراده ام
تکرار می کنم خود را بر دیوارها
گریه می کنند قاب عکس خاطره ها
چند لحظه در خودم خاموش
بیگانه می شوم با خویش
محکوم به نفس کشیدنم افسوس
در هوایی که کسی هم نفسم نیست
بغل می کنم چشم هام را
که فقط می بارد
ولی آفتاب دلم ، زندانی
نمی تابد
تالاب آرامشم سفر کرده
قرص ماه را با خود برده
در ظلمت شب
پرت شده از پنجره ، مردمک اتاق
دنبال روزنه ی نور می گردد
تا در چشم های من خود را ببیند
چه غریبانه گم شده ام در پیچ و خم جاده ی عشق
نشسته ام در انتظار طلوع ساحل
دریغا ، توفانی ، دریای دل
قایق ذهن
می خورد به صخره
جان می سوزد ، ذره ذره
می چکد آه در چاه نفس
بر نمی آید برون
ناتمام می ماند عبارت ها.
فرحناز نخستین شکوری
ای خورشید تابان
ماه نور افشان
سرو خرامان
و ستاره درخشان
امید زندگیم
آینه در دستِ باد میلرزد،
چون تو میگذری...
پَرِم چون پروانهها، میسوزد
به آتش عشق وجودت
وقتی که قلب مهربانت
عشق راشعله ور میکند
قَسَم به آفتاب میخورَم
که سیاهچاله چشمهای تو را
ثبت کرده ام در کهکشان دلم
نگاه و شرم حضورت
چون تیری ازکمان ابروانت
آهوی تیزپای وجودم راصید کرد
چون تیرمحبتت را
در وجودم زدی
و اسیرم کردی
صید صیاد عشقت شدم
واین لحظات باشکوه را
هرگزاز یاد نخواهم بُرد.
ـــ
لبخندت را
به ابرِ بهاری میسپارم،
تا هر قطرهاش
ترانهای شود،
ترانهای که فقط ستارهها
زمزمهاش کنند
پشت پردهی شب
ـــ
ع زیزم
گلهای بیرنگِ دنیا،
با نفسهای تو
رنگ میگیرند.
و من،
پشتِ پنجرهیِ تماشا،
یک نقّاشِ بیقلمام
که هر صبح،
طرحِ رویاهایش را
در چهرهی تو
پیدا میکند.
و فقط یک لغت است
که میتواند تورا وصف کند
اینکه زیبایی با تو معنا میگیرد
و تو بهترین رنگی هستی
که خدا به زندگی من داده
رنگ زندگی
وتو را به نظاره مینشینم
ای زن زیبای من
Love for you
محمد مهدی مهرابیان
بر ساحلِ غمگینِ دلم دریا باش
آرامش من درون این دنیا باش
وقتی که برای من زمستان سخت است
در کلبهی سردِ زندگی گرما باش
مهدی ملکی
از من مپرس قصهی درد
درد منم، قصه چه هست؟
دلِ راندهشده، در به در
دلِ بیحس، دلِ بیکس
بگویم و نفهمند و بخندند رواست؟
بگویم و بگریم، دواست؟
نگویم و بمیرم رواست؟
نوشدارو اگر بودی، چه سود؟
بعد مرگِ سهراب آمدن، رواست؟
نوشدارو، پیش یا پسِ مرگِ من را چه سود؟
مرگ من، از بدو تولد بود…
آیا این رواست؟
گفته بودی دلدادهای و عاشقی
این، ادعاست؟
توانِ سنجشم نیست دگر
آیا این خطاست؟
از من مپرس قصهی درد
درد منم… من، دردم
هیهات…
که این، سراپا جفاست
زهرا رجبی