اراده کرده خدا، بین خیلِ آدمها
نصیب من کند آن روح رفته را انگار
چنان حِصار کشیده میان دستانم
که صد گلایه کنم شاهِ خفته را اینبار
کدام پنجره را، از کدام دربِ حیات
به جستجوی تو آیم نگینِ در افکار
بیا و نقش و نگاری بزن خیابان را
چراغِ قرمزِ سرخطِ جاده را بردار
مریم کرمی
دزدکی دیدن هم، از لای در یادش بخیر
پرسه در پسکوچههای بی گذر ، یادش بخیر
نامههایی که نوشتیم و ندادیم به هم
با دو قطره خون خود کردیم تر ، یادش بخیر
زیر باران راه میرفتیم ، بی چتر و کلاه
سینه پهلو میشدیم با همدگر ، یادش بخیر
ناشیانه میزدیم چشمک به هم ، اما چه سود
او جلو میرفت و من از پشت سر، یادش بخیر
جادهی چالوس و تقلید فرار نوعروس
با علی و عاطفه در همسفر ، یادش بخیر
زیر بمباران دشمن باز عاشق میشدیم
عاشقی در جانپناه بیخطر ، یادش بخیر
آن قراری که به هم خورد و نبودی در شهر
از ننه هاجر گرفتم این خبر ، یادش بخیر
هرچه میگفتند حرام است زل زدن در چشم غیر
باز میگفتم حلال است یک نظر ، یادش بخیر
برگهای بین دفترها، اگر چه زرد بود
در دل ما سبز شد ، میداد بر، یادش بخیر
محمدیار سبزی
خودم را می سپارم دست وجدان هرچه بادا باد
به شبوهای خوشبوی خیابان هر چه بادا باد
مزین می کنم امشب نمازم را به دینداری
دلم را میزنم من به خروشان هر چه بادا باد
خدایی هست در کیهان که گرم آغوش انسان هاست
من او را می پرستم غرق ایمان هرچه بادا باد
محبت خرج خواهم کرد مانند چکاوک ها
سلامی می دهم او را کماکان هرچه بادا باد
«به این هیکل نمی آید ولی با مرگ هم آخر
شوم یک شب گریبان در گریبان هر چه بادا باد»
هادی جاهد
گنجشک چه میداند از درختانِ پشتِ حصار
که اینگونه شاخههایشان را
به سمت آسمان دراز کرده اند؟
باد چه میداند از دلتنگیِ برگهایی
که هرگز یک دل سیر نوازش نشدهاند؟
خورشید چه میداند از سردیِ تنههایی
که با تبر، زخمی شدهاند؟
ابر چه میداند از خشکیِ ریشههایی
که قرنهاست باران ندیدهاند؟
زمین چه میداند از گیاهانی
که بارور شدهاند و ثمری نداشتهاند؟
آیا شب هراسِ درخت را خواهد دید؟
و آیا زمان بر روزهایی که فقط گذشتهاند
دلسوزی خواهد کرد؟
چه میداند زندگی از آنکه تنها ایستاده
بیثمر، بیصدا، بیامید؟
و خدا…
چه میداند از درختی
که سالهاست دعا میکند
و کسی حتی در سایهاش هم آرام نمیگیرد...
شکیبا شاهوردی
دو نخلِ جدا
دو نخلِ تنها...
ریشههایشان در خاکِ یک کوچه گره خورده بود
حمیدرضاسلیمانی کارکن
موچم اینجا زیر باران چتر میگیرند همه.
غافلند از انکه دیر و زود میمیرند همه.
موچم این اهو ترین مردمان در اصل خود
نیمی از گرگ و پلنگ و نیمشان شیرند همه
بوف خوانده بسکه یاسین در کنار گوششان
از اذان و ربنا این خلق دلگیرند همه
بودها اینجا نبود و با نبودن ها خوشیم
شعر لالایی ندارد، کودکان پیرند همه.
گورکن ها بیش فعالند در ترحیم شهر
ساکنان قصر و مسجد جمله این زیرند همه.
قطره آبی کی چکد از بین انگشتانشان
غصه بس خوردند، از دستانشان سیرند همه
موچم! .استپ!.زندگی جر میزند با زنده ها
اتفاقاتش برای من، همه دیرند همه.
مجتبی شفیعی
تو را مادر صدا میزنم
اما این واژه
برای وسعتِ مهربانیات
کوچک است...
جهان، پر از چهرههای مهربان است
اما
هیچکس
چون تو، لبخند را به گریهها نیاموخت
تو بودی
که از دستهای خستهات
دعا
جوانه زد
و باران، به وسعت دلت
بر خاکِ خشک امید بارید
شبها
وقتی چراغها خاموش میشدند
روشناییِ چشمانت
تمام ترسهای کودکیام را میشکست
تو بودی
که به بهشت، بخشیدن را آموختی
و به فرشتگان
اشکِ شوق را
اگر کسی از بهار میآمد
اما بوی دامنت را نمیشناخت
راه را گم کرده بود
سایهات
پناهِ تمام خستگیها
و لبخندت
نقشهی بازگشتِ من
به خودم بود
سعدی هم اگر میدانست
که خاکِ پای تو
چقدر عطر دارد
شعرهایش را
با اشک مینوشت...
امیرحسین قمچیلی
ما گفتیم
_ ما می شویم
_ گویا نشد .....!
افسانه می شویم
_ اما نشد ....!
در چشم های تو
_ ویرانه می شویم
در قلب شکسته تو
_ خانه می شویم
_ اما نشد ....!
خواستیم
_ در به در ِ فصه ها شویم
_ پا بندِ رقص گل ُ
_ سایه ها شویم
اما نشد ...!
در قیل و قال ّ این
_ همه بی حوصله ها
عاشق شویم ُ
_ از خود رها شویم
_ اما نشد ....!
آغوش من
_ جای امن ِ بودن توست
یک شب بیا
_ که پایان این ماجرا شویم.........!!
محمود رضا فقیه نصیری