ازتمام ابرها انگار بارانی ترم
خاطره می سازم و گاهی دلت را می برم
دلبری هایم شبیه خواب می ماند ولی
خواب یا بیدار لای قصه هایت می پرم
شب چه کوتاهست در پیچ و خم موهای تو
صبح می پیچد صدای شعرهایت در سرم
هر چقدرم بیشتر در چشمهایم زل زدی
ماه رویم دیدی حتی از تو هم عاشق ترم.
#مطهره احمدی
کشف علف
راز سکوت بود
یا
خانه ی بیداد
کسی نمی دانست
چقدر گسترده است
صحنه ی شکست
از دو چشم ِ آبی مست
آن گاه
که دو خورشید مست
قلعه های شب مرا
سیاه تر کردند
حالا
این تُرد درخت ِ بی شاخسار
که مغموم ِ! سنگسار ِ علف شُدَست
تا طلعت سیاه ِ خاک را به سر کند
قاسم بیابانی
دوستت داشتم
بیهیچ قرار قبلی،
بیهیچ قولی،
بیهیچ سهمی از نگاهت.
من آنقدر
در تو حل شدم
که خودم را
یادم رفت.
تو اما…
حتی ردّی
از اسمم
روی خاطراتت نکشیدی.
هر روز
تو را صدا زدم
در سکوت،
تو هر بار
از کنار دلم
بیصدا رد شدی.
دوستت داشتم،
نه برای اینکه دوستم بداری،
برای اینکه دلم…
نمیتوانست
دوستت نداشته باشد.
و حالا
من ماندهام
با یک دل خسته
و عشقی
که فقط
از یک طرف
شعله میکشد.
هامون حافظی
شبی از یاد آن دلبر، پریشانتر شدم ای جان
ز خود رفتم، ز غمهایم، گریزانتر شدم ای جان
نسیمی آمد از کویش، به جانم شعله زد ناگاه
به سوز آه او، از خود گریبانتر شدم ای جان
شکست از سنگ خاموشی، دل شیدای آواره
به فکر چشم افسونگر، گریانتر شدم ای جان
سری در پای او دادم، جهان از دست من لغزید
به یاد زلف او در شب، پریشانتر شدم ای جان
بیا، ای ماه شبهایم، که بیروی تو میسوزم
که بی نور تو در عالم، بیابانتر شدم ای جان
دل ویرانهام از عشق، چو خاکستر به جا مانده
ز شور شوق آن روزها، غزلخوانتر شدم ای جان
ابوفاضل اکبری
سر وعده گاهمان باز، تو نیامدی و ماندم
خجل از دو پای خسته ، که به وعده گاه کشاندم
به فریب خود ، بگفتم که تو آمدی و رفتی
و منم که چون همیشه ، ز قرارمان بماندم
به همین رضایتم بود ، که بخوانی و نیایی
چه عبث که این تمنا به وجود خود نشاندم
ز تنور تشنه کامی ، پیِ چشمه سار بودم
همه باورعطش را به سراب تو رساندم
چو نجُستی ام، ندیدی ز جنونِ دلپریشی
که تمام هستی ام را ز تمام خود رهاندم
چه امانت عزیزی به سرای دل سپردی
نشدی به گفتگویم که کجا چنین نهاندم
و کنون به خلوت دل غم سرخوشانه دارم
به غمت قسم که یک دم غم تو ز دل نراندم
محمد حسین یاعلی
بلندم کن از خاک خودت
از سبزی تنت جدا کن
برای زندگی
روی گسترهی زمین...
مادر،
ای سپیدار،
ای آسمان من
من،
با شادمانی گریستم
چون دانهای یگانه
در آغوش آینده...
و دستان تو
درون من
دوباره میرویند...
فرهاد حیدری
حریم خانه معطر به عطر دامن توست
چراغ خانه من چشمهای روشن توست
تو روح سبز درختیّ و من یقین دارم
بهشت گوشه ای از بیکرانِ گلشن توست
تمام قافیه ها وامدار نام تواند
که واژه واژه غزل نغمه مطنطن توست
منم کبوتر بیآشیان که مقصدِ او
خیالِ پنجره ای در سه کنج مامن توست
گدای بی سرو پایی که در تمام فصول
نشسته گوشه ای و خوشه چین خرمن توست
عوض شده است اگر حال و روز عادت من
بدان که کار دو تا چشم دو بهم زن توست
مرا ندیده کسی جز تو در کشاکش عمر
مجال دیدنم آیینه های نشکن توست
قسم به سوره ی عشقت که شوره زار دلم
مطیع امر تو و آیههای متقن توست
نمیرسمبه بلندای قامت تو مگر
چقدر فاصله دست ما و دامن توست؟!
زهرا وهاب
پناهگاه کوچکمان را
به یاد بیاور
چه بی شمار
و بی منت
شبهای مان را
به تماشای رقص نور
در آسمان دوختیم
وتک درختی بی برگ و بال
همراهیمان کرد
چه جشن باشکوهی شد
مثل یک کنسرت بی نظیر
غرق در صدای تو
و شعرهایی که از ته دلم
می جوشید
ورقص تماشاییه نور
در شب چشمانت
نمیخواهم به این زودی
صبح بشود
کاش کمی طول بکشد
هنوز رویایم را
نبافته ام.
#مطهره احمدی
به نجابت تو می ماند
همه ی آرزوهای
بچه گانه ام
معصوم چون چشمانت
پر از هراس
چون یالهای
به باد سپرده ات
وگرم
چون آغوشت.
مطهره
۶ دی1403