صبح از شعاع روی تو پیدا شد ای عزیز

صبح از شعاع روی تو پیدا شد ای عزیز
خورشید در تجلّی تو معنا شد ای عزیز

هر ذرّه‌ای که غرق تماشای نور توست
در کهکشان عشق تو شیدا شد ای عزیز

با هر نسیم ذکر تو را می‌کند به جان
گل در هوای روی تو پیدا شد ای عزیز

دریای لطف و مرحمتت بی‌کرانه است
دل در صفای مهر تو دریا شد ای عزیز

جز در هوای وصل تو آرام ما کجاست؟
عالم تمام بی‌تو معما شد ای عزیز


الناز عابدینی

میگی چرا آمده ای به دنیا ؟

میگی چرا آمده ای به دنیا ؟
آمده ام به باختن عادت کنم
باید با صبر با همه چیز بسازم
آمده ام به ساختن عادت کنم

باید بتازم یکریز،
بر نفْس و برشیاطین
آمده ام به تاختن عادت کنم

باید به ورطه ها روم ،
مرواریدهای زندگی ام آنجاست
باید به ژرفا رفتن عادت کنم
آمده ام که نفْسم ،
از اوج کوه غرور
آمده ام که روحم ،
با عشقی همچون شبنم و پُرسُرور
به دریا افتادن عادت کند

باید بهر تشکری خشک و خالی هم شده ،
باید با سجده و رکوع ،
خدای خوبم را عبادت کنم

بهراینکه خوب جمع و جورکنم ،
این تک حیات را
باید یکریر به جِد رشادت کنم

باید تقدسی بگیرد حیات بیکران
باید بزرگان را که استاد حیاتند زیارت کنم

راه راه بودن ، زندان را به یاد من میاره
سادگی اوج روح است
به جان میگم باید تا میتوانم ساده ت کنم
باید به یاری حق ،
تُوی خوب را غرق سعادت کنم

با غم به هیچ جا نرسیده ام ،
نخواهم رسید
به جان میگم باید که هرطورشده
هرلحظه شادت کنم

به چشم میگم بیا بریم تا اوج نور الله
باید به نورِخوشش ماتت کنم

به رِبّ میگم :
قشنگتر از تو نیست درعالمین
یاری نما فراموشی ،
عشقِ منو نگیره
یاری نما تا ابد یادت کنم

بهمن بیدقی

ماییم هزاران غمِ پنهان شده داریم

ماییم هزاران غمِ پنهان شده داریم
درسینه ی مایک دِلِ ویران شده داریم

آن بخت بدی قسمت ما گشته از اوّل
تا رو ز ابد حال پریشان شده داریم

دریا دلم امّا چه کنم با همه دردم
چون موج خروشان دلِ طوفان شده داریم

هر شب شده یارم چو یکی مرغ شباویز
شب تابه سحرهمدمِ حیران شده داریم

دنیا نَنَمود با منِ وامانده مدارا
ازدستِ فلک دیده یِ گریان شده داریم

بس رنج کشیدم تنِ روحم شده بیمار
اکنون تنِ محتاج به درمان شده داریم

بیداد بسی کرده جهان بر منِ عاجز
یک روز شبی بی سر سامان شده داریم

تاکی تو(خزان) ناله کنی در همه عمرت
از بختِ سیه حالتِ ویلان شده داریم


علی اصغر تقی پور تمیجانی

من از دست تبر

من از دست تبر
یک پیمانه شوک خورده ام
چند واژه از شاخه قلبم پرید
این شعر دست و پا شکسته
از طاقچه ی ذهن من افتاده است
بند بند استخوانش خمیده بر معبد دفتر

.
.
.
چون درختی معوج
که بر خاک خدا
بوسه میزند

سحرفهامی

نامی نمانده است جز تو

نامی نمانده است جز تو
ای دورترین فروردین این تاریخ
دیروز را پشت سرم جا گذاشته‌ام
تا تو بیایی
رد پایی
روی سینه‌ام
ساحلی می‌شوم
برای عبور قایق چشم‌هایت
خوابت
نمی‌برم
ای قرص ماه اضلاع ناهماهنگ این اتاق پیر و
شب
بی‌اجازه‌ات
خورشید را
در قلک آسمان
طلوع نمی‌اندازد.


کیخسرو آریایی

جنگ را من واژه ای یافتم میان ولوله

جنگ را من واژه ای یافتم میان ولوله
عاشقانه در رکاب جنگ کردم هلهله
من به شوق دیدن تو با تو جنگی میکنم
صد هزار لشکر بیاید می جنگم یک تنه
من سوارکاری این افکار با تو می شوم
رخش افکارم مرا میخ زمین کرد هر دفعه
من قلبم را پیکار خویشتن کرده ام
با زبانت زخم زدی و خون فشانم بر همه
جان آخر را چه راحت تو گرفتی مرحبا
با کمان آبروان تیری به قلب من زده


سیده مریم موسوی فر

ای آب، ای مایهٔ حیات و زندگی

ای آب، ای مایهٔ حیات و زندگی
ای جاری در رگ‌های دشت و بندگی

تو پاکی و زلالی، چون دل‌های نیک
تو روشنگر، چون خورشید در تیرگی

ز تو روید گل و سبزه، ز تو گردد
درخت ز تو خندان شود هر چند پژمردگی

اگر نبودی تو، جهان بودی کویر
نبودی جنبشی، نبودی هیچ بالندگی

به هر جا پا نهی، آباد گردد آن زمین
به هر جا سر کشی، روید امید و تازگی

تو دریایی، تو چشمه، تو بارانی، تو رود
تو رمزی از بزرگی، رمزی از بالندگی

تو آن لطفی که از یزدان رسد بر خاک
تو آن نوری که بخشد جان به هر مردگی

پس ای انسان، قدر این نعمت بدان
که آب، سرچشمهٔ هر آبادی و زندگی

آرمان پیروی

خدا بام قهره می دونم

خدا بام قهره می دونم
سرنوشت می خواد نمونم
برگا از پاهام می ترسن
من میام کنار می گیرن
هیچکی قلبمو نمی خواد
کسی دیدنم نمی یاد
تو بیا بشین کنارم
بگو تنها تو رو دارم
بگو قهر نیستی عزیزم
نمی خوای که من بمیرم
بگو از من نمی ترسی
کنار از من نمی گیری
بگو که قلبمو می خوای
بگو باز دیدنم می یای
چشم تو مثل یه شبنم
دست تو برام یه مرهم

احمد فیاض