وقتی پایِ تو در میان است

وقتی پایِ تو در میان است
دنبال هیچ آرزویی نیستم
تو تنها اتفاق زندگیِ منی
که برای دوست داشتنت
محتاجم به لحظه هایی
که عاشقانه، عاشقترت باشم...


سید مهدی سجادی

زمستان

،برف شمارو یاد  سریالی نمیندازه؟؟؟
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

منم از عشق تومجنون که به کوه وکمرم

منم از عشق تومجنون که به کوه وکمرم
کافرم گر که به غیر از تو به کس من نگرم
هـرگـزم پای ز میدان تـو بـیرون نَـنَهم
مـگرم آن دم که اجل پای نهد درگذرم
تیرعشق توچنان دردل مـن جـای گرفت
کـه اگـر روی بگیرم ز تـو غیر از بشرم
مـن دگـر مـیل بـه حـوران و ذذپـریان نکنم
چون توهستی چوشمائل همه جادرنظرم
چشـم جـادوی تـوافـکنـدبـلائـی برجان
که همه روز دراین دشت تـوئی درنظرم
هـر زمـان مـردمـکم بـا تـو مـقابل باشد
ریزد از عشق تـوخون چندزچشمان ترم
بـنشین در بـرمـن باز دمی چون لیلا
تا چـو مجنون دل و دینم ز سر و دل ببرم
تو بـده جام بلا را به هوای مـحمود
سر لیلا به سلامت شکند گر اَثرم

سید مرتضی ذکاوتمند

آه ای آسمان خوبم

آه ای آسمان خوبم
ببین
که چگونه است که آدمی
در ستاره هایت گم میشود
و اینگونه ترانه ای در ذهنش
بسان برقی در جهش
شروع به درخشیدن میکند
و اینچنین بودند ستاره ها در چرخش
که در نهیبی به خود گفتم
نگاه کن ، تنفس کن
و باش در نگاهی به ژرفای درون
شاید فهم جدیدی باز شود از قصه زندگانی
که باشد ثبت دیگری در دفتر جدیدمان
از دل و ذهن و جسم آدمی
تا آرزو و عشق و غذای انسانی
از نیازهایش
از تمناهایش
از تنعماتش
و از این دنیایش
که در چرخش این خاک گردون
ماندگانی نباشیم بسان چکاوکهایی پران
مالامال از دلهای دلهره یی
و باید فکرمان
به چراغهای واقعی زندگی باشد
نه بدنبال چراغی جادویی
که جز هدر دادن زندگی بهایی ندارد
چرا که
احساساتمان
و حقایق روزگارمان
در درک درست دور و اطرافمان
و مردم محله و کوچه و بازارمان
احتیاج به چراغی انسانی دارد
نه چراغی جادویی
چرا که در این بی لطفی روزگار
و در این درهم شکستگی ها
و در غمهای خفته اندرومان در این زمانه
گفتارمان به ستاره ها
باید بدور از توهم و سکون
خلاق و پویا و جامعه ساز باشد
و نیازمان به حس همدلی و رافت و مهربانی

بسان قدم زدن در رودخانه های قلوب انسانی
و رهسپار شدن به سوی سرزمین وجود انسانی
همچون نثار گلهایی زیبا باشد
بر رفع غصه های دلها
که بسان بوسه هایی است بر دلهای آدمی.

احمد رضا رهنمون

تاریک، مرطوب مملو از جای دندان دوست

تاریک، مرطوب مملو از جای دندان دوست
زخم روی زخم، کهنه یادگاری بر روی پوست
درون، برزخ ، برون جهنمی قطبی پیداست
خورشید قیامت غروب کرد در من
در انتظار محاکمه ای پنهان
حرف هایم کوتاه همچون گسستگی افکار
مرگ بر بالین لبخند زنان میزند فریاد
من در اضطراب توالی فردا
غرق ظلمت میشوم این بار ایا؟
یا سرگردان میمانم میان این اشعار؟

ایدین محمدخانلو

در چشمانت زندگی می‌کنم

در چشمانت زندگی می‌کنم
در تماشایت غرق می‌شوم
گویی جهانی‌ست بی‌انتها
سرشار از رؤیا، لبریز از خدا
کهکشانیست رازآلود و پنهان
مأوایِ ماه و شررهای جهان
سیاره‌ها گرد نگاهت اسیر
زمان در آن، بی‌حساب و مسیر

منظومه‌ای‌ست منظم، خفته در چشم تو
عشقی ست نهان در ماورای چشم تو
دور سیاهی چشمت، مدار؟
یا جادویی از دلِ روزگار؟
آیا کشف شده این مسیر؟
یا که پنهان است از هر بصیر؟
منجمی از تو خبر یافته؟
یا نورِ عشقت را به شب بافته؟
گمان نمی‌کنم، ای جانِ من
که دور چشمانت جهانیست کهن
هر ستاره‌ات، دلی را ربود
ماه در چشم تو آغوش گشود
و من، تنها مسافر در این کهکشان
گم در نگاهت، رها در زمان

سامان مقالی

شعر هایم

شعر هایم
نیمه تمام مانده
دفتر شعرم
بر زمین جا مانده
کودکی عروسک در دست
مادری چشم به راه مانده
شهر آرزوها چقدر زیباست
همسفر
از سفر جا مانده
قلم را به دست گیر
ای همسفر قدیمی
شاید شعر نا تمام
کسی خوانده

سیاوش دریابار

ته مانده ی این تن به کجا میرسد آخر؟

ته مانده ی این تن به کجا میرسد آخر؟
خاکستر این زن به کجا میرسد آخر؟

صد شعله در آغوش کشیدست تنش را
فریاد نمردن به کجا میرسد آخر؟

دردیست به دل داغ تر از شعله ی آتش
حناقِ نگفتن به کجا میرسد آخر؟

انقدر به دل ریخت غمش را که نفهمید
این میل به مردن به کجا میرسد آخر...

میترسم ازین روح گریزان شده از تن
دیوانه ی در من به کجا میرسد آخر؟


زهرا مرادی امام قیسی

سالهاست می چرخد قلم بر دور اسم تو

سالهاست می چرخد قلم بر دور اسم تو
روزگاری که مثل کرم شب تاب بود نورت
من تو را مثل ماه تابان می دیدمت
قدر عشقم را ندانستی
رفتی کنار کرم شب تاب
شعرهایم را ریختی
کنار جوی بغض و کینه و خودخواهی
آخرم..
در پی کرم شب تاب
ماه را از دست دادی

محمد کیا حبیب زاده