اون روزا یادش به خیر که لیلی و مجنون بودیم

اون روزا یادش به خیر که لیلی و مجنون بودیم
عاشق همدلیا بودیمو خنده رو بودیم
وقتی اشکای تو روی لبای من می نشست
تو خاطرات همدیگه بودیمو مهربون بودیم
کاش می شد روزا رو می بردیم عقب
کاشکی می شد همیشه اینقده با وفا بودیم
دیگه از روزهای خوش فکر نکنم مونده باشه
یاد اون سال ها بخیر که ما هنوز جوون بودیم
میشه ما دوباره یاد هم باشیم
مثل قدیما مثل جوونیمون کنار هم باشیم
میشه ما دوباره یار هم باشیم
مثل قدیما مثل جوونیمون بیاد هم باشیم
ای کاش میشد چشمارو هم بزاریم
از کنار خاطرات بچگی ها بگذریم
ای کاش میشد که بازم مسافر قطار بشیم
تا شبا تو خواب هم پا بزاریم
کاشکی میشد دوباره نیم رخ عشقو ببینیم
از پشت پنجره ها دل به تماشا بزاریم
کاشکی میشد غصه ها رو پاک کنیم
یا که فریاد سکوت و تو دلا جا بزاریم


احمد فیاض

گه چهره گشاییم و گهی لعل گشاییم

گه چهره گشاییم و گهی لعل گشاییم
گه زلف گشاییم و گهی غالیه ساییم

از آتش سودای تو در هر طرفی چند
چون شمع فروزنده و چون عود برآییم

از شوق تو ، هر دم به سر کوی وجودت
چون شمع به اشک مژه آغشته درآییم

گه از مژه ، گه از مژه ، گه از مژه گه از دل
چون قصه عشقت به هر بیت سراییم

تا چند کشیم از تو جفا و ستم آخر
جان در قدمت باز دهیم و چه بیاییم

تا چند کشیم از ستم و جور تو منت
جان بر سر این جور و جفا تا به کجاییم

همه شب تا به سحر اشک به حسرت
بر دیده فشانیم و به رویت نگشاییم

از زلف تو ای ماه، پریشان شده حالم
ترسم که چو زلفت، به سر شانه درآییم

گر بر سر ما سایه کنی زلف چو زلفت
از سایه نشان در قدمت سر بنماییم

جز درد تو، ای مرهم جانها، نشناسند
هر درد که داریم ، ز شوق تو فزاییم

هر کس ز برای دل خود در پی ما بود
ما نیز برای دل خود در پی ماییم

مسیح به دعا ختم کن این نظم گهربار
زان پیش که کِلکِ تو کند کار رواییم

مسعود پروری نژاد

دوش دیدم که فلک دام فریبم بنهاد

دوش دیدم که فلک دام فریبم بنهاد
گرد غم ریخت و شادی ز جهان رخ بنهاد

گفتم ای چرخ ستمگر، چه جفا آوردی؟
گفت تقدیر چنین رفت و مرا حکم افتاد

راز این گنبد گردون نه به تدبیر گشاست
هر که داناست، ز اندوه جهان دل بنهاد

باده برگیر و ز اندوه فرو شوی وجود
که ره عشق، همه خون جگرها بفشاند

ابوفاضل اکبری

شیرین شدم وخسرو و فرهاد ندیدم

شیرین شدم وخسرو و فرهاد ندیدم
در حجله ی اندوهم و داماد ندیدم

در عشق به انصاف و کرم شهره ام اما
زین ورطه ی بیداد گهی داد ندیدم

بانوی وفا بودم و پابند تعهد
افسوس که غیر از غم ناراد ندیدم

افسانه ی احساس مرا با که نوشتند
صیدم که بخود عاشق صیاد ندیدم

من خاک مرمت به تنم بود و دریغا
ویران شدم و خانه ام آباد ندیدم

از برگ لبم ژاله ی خون میچکد و آه
در آیینه یک دم لب خود شاد ندیدم

گفتند غزال غزلی حیف در این دشت
جز گرگ به خود جفتی و همزاد ندیدم

سینوهه کجایی که فراقش به جگر زد
یک لحظه دل از حصر غم ازاد ندیدم

من عارفه ی بزم سکوتم نه هیاهو
طوفانزده ی بختم و جز باد ندیدم

پندار مرا بر ورقی نیک نوشتند
این حسن ولی در همه افراد ندیدم

فریاد دو چشم منی و آه که سویم
در حنجره ی چشم تو فریاد ندیدم

یک باغ مرکب به قلم دارم و آوخ
یک بیت که دورت کند از یاد ندیدم.


الهام امریاس

ز هر سو سایه از هر گوشه ای سنگ

ز هر سو سایه از هر گوشه ای سنگ
نگاه آشنا، کوران فرسنگ
هوای شهر و برزن بر مداری است
که بالای سیاهی نیستش رنگ
شکسته زورق و بر پرت رانده
نه شعری تر، نه فریادی، نه آهنگ
پرید از حال و روز فرصت ما
رهایی، هم چنان که عمر از چنگ
غبار و بهت و بن بست و سراب است
رسیدن، میخ و منکوب است و آونگ
یکی آهسته می پرسید از خویش
که رومم بعد از این یا بی خدا زنگ
گذار شهر سنگستان و تنها
عبور تیره، خواب و مرگ در جنگ

حمزه رحیمی بابادی

پیدای پنهان مرا رسمی دگر با دل شده

پیدای پنهان مرا رسمی دگر با دل شده
یا اینکه دل دیوانه گشت، یا یار عاشق تر شده
هر دم خیال روی او، دل را برد تا ناکجا
حقا طنین عاشقی با نام او موزون شده
من خود نگاهش دیده ام، با خنده اش خندیده ام
در تار و پود هستی ام، پنهان پیداتر شده
او هر دمش ناز دگر، دل هم زند ساز دگر
حالی که دل مطرب شده، او سالک و زاهد شده
با غمزه و نازش مرا هر دم هوایی تازه است
این آشیان قلب من از بوی او مشکین شده
من خود گدای کوی او، حافظ بگو از موی او
آن شهسوار ماه وش اکنون گدا پرور شده

غزال کیانپور

این چه هراسی‌ست

این چه هراسی‌ست
نغز احوال مبرا کند خود را ز من
انگار نخواهد بنشیند به اقبال دمی
ولو دریغ از نسیمی گذری...
فراگیر همه آنچه صداقت گفتار
کزان اخلاص تام در عمل روا
چه بی پروایانه توفیق بهر تفاوت ها
بی اعتنایی می کند...
بمیرم برات
بی رحمانه و غریبانه می سوزی ای دل...


عبداله قربانپور

آنکس که حیاتِ جاودان دارد کیست

آنکس که حیاتِ جاودان دارد کیست
از چشمه‌ی جان‌فزا نشان دارد کیست
جانی که دمی هست و دمی دیگر نیست
گو آنکه زمانه را عِنان دارد کیست


علی نیک بخت