ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
از بازیِ لب و خط لبخندت
به انحنای سرخی گونه تا
زیباییِ چشم و پلکی که باز و بسته کردنش
نفسم را حبس و قلبم را به تپش می اندازد،
اوه اوه اوه، مثل شکار لحظه هاست؛
دیدنو خواندنو نوشتن از تو را می گویم...
تو را از دامنه ی زلف سرت دوستت دارم و چه خوب
سپیدی نقره گون لابه لای گیسوانت
ممتدی و یک جانبه، نگارانه هدایت می کند
دوست داشتنم و دوست داشتنت را
تا به آن جا که عشق به پایان می رسد؛
نوک انگشتان پاهایت را می گویم...
سرمدیم
ای جان من و جانان دلم
در افکار خویش از پس گفته های من
در پی که و چه می گردی و جستجو میکنی؛
به من نگاه کن ، تو را می گویم...
عشق تویی و اول و آخر تویی
ای تو همه قلب و عشق من
چه بی تکرار و بی انتها و پایان ناپذیری...
عبداله قربانپور
این چه هراسیست
نغز احوال مبرا کند خود را ز من
انگار نخواهد بنشیند به اقبال دمی
ولو دریغ از نسیمی گذری...
فراگیر همه آنچه صداقت گفتار
کزان اخلاص تام در عمل روا
چه بی پروایانه توفیق بهر تفاوت ها
بی اعتنایی می کند...
بمیرم برات
بی رحمانه و غریبانه می سوزی ای دل...
عبداله قربانپور
آینده رویت نمی شود
سرنوشت را ورق میزنم
به پیش و به پیش
چه پر پیچ و خم
نمی بینم جز سیاهی و تباهی...
شاید بهتر باشد بگویم
گذشته نیز قابل نظر نیست...
به حال می نگرم
فقط تو را می بینم
نور و روشنایی
نه ساده ، نه معمولی
نه عادی و نه تکراری
که هستی ، چه هستی
انگار اینجا نیستی، از آنجایی...
حال در چشمان تو
آینده را ندید به تضمین می بینم.
کنار تو جهان هستی
قابل فهم و درک است
نه مذموم و نه مهیب
تماشاییست...
به به چه سرشتی
ستایشت می کنم گرم معبود مباشی
که هستی و عشق و تک قطره ی واسطه ای
وه که تو چه بسیاری...
سرمدی من ای لایتناهی
تو مگر چقدر هستی که اینگونه بی انتهایی
شک ندارم که تو حاصله ی مخلوقاتی
در قالب یک پیکر
مگر می شود این همه زیبایی
ماشاالله...، راستی؛
نکند که خود نیز یک از خدایی...
عبداله قربانپور
گفتم از ستم عشقش با جانداران
جان دادن و گفتند به دیوار بگو
گفتم به دیواری از چینش سنگی
او نیز فروریخت و گفت به باد بگو
گفتم ای باد در نظر عشق، او با من چنین است
طوفانی به پاشد و گفت به آتش بگو
گفتم ای آتش سوزان، توکاری، تو راهی
شعله ای سر داد و بیش سوزاندنم و گفت به دریا بگو
گفتم ای آب تو مایه ی حیاتی ، نظرت چیست
سونامی به پاشد و گفت به آفتاب بگو
گفتم به خورشید که چنین است و آن
ماه آمد و تاریکی و شب گفت به ابرها بگو
ابری نبود و رو به آسمان که ای داد و بی داد
ابر ویران آمد و بارید و گفت آرام بگیر
بر هم مزن طبیعت را به خود یار بگو
گفتم به آن یار جفاکار تو چه گویی
بعد از تو نه هیچ جانی و بی جان، نه طبیعت
همگی پس می زنند
گفتم به آن یار تو تمام چاره ای
چاره ام را گفتم
دریاب مرا، درمانم باش
سکوت کرد، بی چاره ترم کرد...
عبداله قربانپور
اندر خلقت خویش به گمانم خبط و خطایی رخ داده است
در زمان و مکانی غلط خیلی دیر چشم به جهان گشودم
الا که از بیخ و بن نباید بودش بیرومی می یافتم
شاید جهان من جهان مغلوطی ست
گویی که انگار من برای همه چیز و همه کس که هیچ
بلکه برای خود نیز سو تفاهم و اشتباهی بیش نیستم
پس کی به اتمام حقیقی و ابدی می رسم
زمین بی عشق جای من عاشق بیگانه نیست...
با جان و دل می پذیرم ریسکش را
منبعد از باقی ناخواسته ی عمر زندگی ام را
با سفر و ورود به جهان موازی
در سکوت مطلق خود به تماشای آن من بنشینم
باشد که آن من به منِ من و توِ تو رسیده باشد و در
سکوت مطلق از تماشایم لذت ببرم
چه بسیار باشد ها که آن من...
جانا یارا عشقا
چه می گویم به کجا می بری ام؟
تو هستی و همین جایی و ببین
در پی ات مرا به کجا ها که نمی کشانی
ای عشق رهایم مکن و رهایم کن از تمام
حالت ها و لحظه های بی تو...
عبداله قربانپور
تو مگر آهنگی که هر بار
با ریتم ملودی آمدنت
قلب مرا
به رقص و تپش می اندازی...
یا چه هوایی هستی که این قلب
مثل یک پرنده در شوق پرواز
خودش را به قفس سینه می کوبد...
من می دانم اما تو به من بگو
بهتر از من می دانی که و چه هستی؟...
راهنمایی ام کن, ولیکن؛
خوب می دانم که تو
یکی نیستی و در یکی ها
خلاصه نمی شوی
تو تماما شامل هستی و تو
همه چیز و همه کسی...
تو خود قلبی و عشقی...
عبداله قربانپور