در سکوت شب به پایم خورد پای نسترن

در سکوت شب به پایم خورد پای نسترن

تا به خود باز آمدم بر دامنم شد نسترن

بوی عطرش آنچنان مست و سبک بالم نمود

چون نگاهم بر رخش افتاد گفتم نسترن

واله و شیدا شدم از بس که چشم نسترن

بر رخم تابیده بود و من نگاهم پر ز سوی نسترن

ژاله و شبنم چنان عکسی بر آن صورت نشاند

من چنین عکسی ندیدم جز به آن شب نسترن

در سحر دیدم که بانگ آن موذن پاره کرد

آن همه افکار ناپیدا و بوی نسترن


در نماز صبح بودم قامتم چون نسترن

چون سپیده از ره آمد خواب شد بر چشم پاک نسترن



غلامرضا مشهدی ایوز

بوسه ای که فرستاده بودی برایم

بوسه ای که فرستاده بودی برایم
در نزدیکی خانه مان
به دیوار خورده بود
خیالت اما
همیشه از همه دیوارها می گذرد
و مرا چراغانی می کند
من مثل یک جشنم
که تو بی پروا
در آن می رقصی
من مثل یک کوهم
که تو بر فراز آن پر می کشی
تو مثل آشیانه عقابی
که دست هیچکس
به تو نمی رسد
تو مثل دریایی
که همه رودها
به تو می ریزند


رضا کوشکی

آینه بودم سادگی در چهره ام به روز آشکار شد

آینه بودم سادگی در چهره ام به روز آشکار شد
آنکه را تاجر ندیدم روشندلی بهتر از داد یار شد


ساز دل شکسته در خانه ماند ماندگاری شد بی صدا
هرچه هرروز بر هر سه بدادم کار زاری شاهکار شد



منوچهر فتیان پور

میروم دلخسته در محراب تنهایی خویش

میروم دلخسته در محراب تنهایی خویش
بهر تسکین دل درد آشنا نجوا کنم

سایه باشد تابع خورشید رخشان سپهر
در ره سیر و سکون فرزانه ای پیدا کنم

میروم تا پای شب را بشکنم در دیده ام
تا ز نور ماه جانان دیده را بینا کنم

سردی سودا زند بر استخوان سینه ام
با سرشک گرم خود درمان این سودا کنم

خسته باشم ای (نسیم) از قیل و قال روزگار
فارغ از هر شور و شر من ترک این بلوا کنم


اسدلله فرمینی

توئی که زندگی و زندگانیم باشی

توئی که زندگی و زندگانیم باشی
تو یادگار زمان جوانی ام باشی

منم که دست تو بازیچه زمان بودم
تو کودکی بدرون، هیچ دانیم باشی؟

منم چو کوه به پایت ستاده ام عمری
تو هم که قلّه ی آتشفشانیم باشی

توئی جوابِ هرآنکس فرشته می جوید
توئی که پاسخِ دردِ نهانیم باشی

تمام چهره تو ماه کاملی دیدم
تو ماهتاب شب آسمانیم باشی

دلِ گرفته زبانش نبوده تا گوید
تو ترجمان دلِ بی زبانیم باشی

تو مرهمی ز برای دلان درد آلود
زنی تو هستی و شیر ژیانیم باشی

جعفر تهرانی

به تو می‌نگرم...

به تو می‌نگرم...
به هر آنچه هست و نیست،
به عدمی که در آغوش هستی تنیده،
چونان مهی که در روشنای سحر پنهان می‌شود،
به بقایی که در دلِ فنا لانه دارد،
چونان رازی که در سکوتِ زمان نهفته است.

به عشق،
که همچون شراره‌ای در تاریکی جانم زبانه می‌کشد،
و به نفرت،
که سایه‌ای لرزان است
بر دیوار بی‌کران خاطرات،
چون پژواکی از صدایی که دیگر نیست.

در تلاطمِ این دنیای وا‌نفسا،
که حقیقت و سراب در آینه‌ای روبه‌رو ایستاده‌اند،
غرق می‌شوم در آرامشی که توفانی است،
و توفانی که آرامش.

رها کردنت را می‌چشم،
چونان کشتی‌ای که خود را به دست امواج سپرده است،
بی‌سکان، بی‌ساحل،
اما تسلیمِ فرمانِ باد.

با تمام دردهایش،
که در رگ‌های شب فرو می‌روند،
و با تمام سکونِ وهم‌آلودش،
که مرا در خلأیی بی‌زمان و بی‌مکان معلق می‌سازد.


زهره ارشد

با دل حساب وکتاب بی جا کردم

با دل حساب وکتاب بی جا کردم
هربار وعده امروز وفردا کردم
از بس در وعده به دل مغموم شدم
شرمنده و،فسخ وترک سودا کردم


عبدالمجید پرهیز کار

بهرچه این قدرچراغانیست شهرمون

بهرچه این قدرچراغانیست شهرمون
گویند پا نهاد بر زمین صاحب زمون

جشن زیبایی به پاست درمیان مردمم
مانده ام چه عهدیست بین ما واون

ترسیم این شور و هوا ناممکن است
آری این اشتیاق بین ما در حد جنون

ما ندیدیم هیچ مهدی (عج) به چشم
این عاشقی را نباشد هیچ چندوچون

ما بر این باورکه او خواهدآورد عدلش
بهار سبزی شودبا او این فصل خزون

او رهاند خلق را ز هر تیره گی وپلشت
با اومی شود هر غمی از سینه ها برون

گرتو مهری به دل ز منجی داری نترس
به دوزخ شوی به لطفش زآتش امون

خدایا مجالم ده این دنیا ببینم من امامم
ببینم آن صورت زیبا و آن رنگین کمون

داودچراغعلی