در هجر تو ای صنم شدم چون مویی

در هجر تو ای صنم شدم چون مویی
بی روی تو دیده ام ندارد سویی
هر نامه که بی نام تو تحریر شود
یک قصه ی پوچ است و پریشان گویی

چشمی نتوان چو چشم زیبای تو جست
سروی نتوان به قد و بالای تو جست
ضعفی است نهان در دل هر سرو سهی
ضعفی نتوان ز فرق تا پای تو جست

این دل ز غم عشق تو جانا خون گشت
مشکل بود از بحر غمت بیرون گشت
مجنون ز ازل نبود دیوانه و مست
عاقل ز خمار چشم تو مجنون گشت

این چرخ زبون از همه بد کیش تر است
نیشش ز هزار زخمه دل ریش تر است
روزی برسد که آنچه بگرفته ز تو
از هر چه بمانده در کفت بیشتر است

گل در صفت روی تو مدهوش شده است
یکپارچه چشم و عارض و گوش شده است
تو برده ای از من دل و غافل که همی
یاد است مرا تو را فراموش شده است

گر در سر عشقت برود سر چه شود؟
یا وصل توام شود میسر چه شود؟
تا بر همه باز گویم از آنچه گذشت
یک قصه کنم ز عشقت از بر چه شود؟

گیتی شب و روز بر لبش خنده بود
یکدم اگرت نظر بر این بنده بود
تو نیمه ی گمگشته و من در پی یار
یابنده بود هر آنکه جوینده بود

گر در سر عشق تو بمیرم چه خوش است
یا از نفس تو جان بگیرم چه خوش است
تو بحر لطافتی و من همچو صدف
یک قطره ز بحر اگر پذیرم چه خوش است

گر زانکه دل خسته شود غمازت
یا بر همگان عیان نماید رازت
تا عالم غیب در رسد آوازم
یک دم چو شوم ز جان و دل دمسازت

گویند که عشق از حقیقت عاری است
یک قصه ی پوچ و غصه ای تکراری است
تو عشق یگانه ی منی در دو جهان
یعنی همه جا نقش تو در دل جاری است

گل پیش تو جلوه ای ندارد جانا
یاقوت کجا سرخی لبهات کجا
تر دامنم و خیال وصل اندر سر
یاری به کمال دلبری سر تا پا

گوی از همه خوبان بربودی ای جان
یادی ز اسیر خود نمودی ای جان
تاریک تر از شب شده بود این دل تنگ
یک باره غبار از آن زدودی ای جان

گیسوی پریشان و دو چشم خوش مست
یازنده قدی صراحی اندر کف دست
تا بوده و هست کس ندیده است چنین
یک حور بهشتی اندر این عالم پست

سعید کوشان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.