دیگر نه خستهام، نه از پا افتاده، فقط بیحرکتم. انگار برگی مانده بر شاخهی خشک درختی، که دعا میکند بادی نوزد تا جدایش نکند.
انگار به پاییز بگویی پاییز نباشد
یا به درخت بگویی، در مقابل سرمای هوا قوی بماند و به خواب نرود.
ایستادهام مقابل باد، به امید دوام آوردن.
انگار یک لشکرم.
نه یک نفر.
روشنک آرامش
«چو سبویی که شکستهست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگر باره هم آغوش تو گردم…»
محمدرضاشفیعیکدکنی
پرندهای در سینهام مانده، پرندهای در سینهام مرده، و نمیدانم کجا دفنش کنم.
دستوپا میزند، تکان نمیخورد، میلرزد، خاموش میشود و کسی نیست تا دستی به لرزش بالهایش بکشد.
میترسم و مثل شمعی در تاریکی خاموش میشوم، انگار از ازل نبودهام نه در یاد کسی نه در قلب کسی.
روشنکآرامش
شانهات مجابم میکند
در بستری که عشق تشنگی است
زلال شانههایت همچنانم عطش میدهد
در بستری
که عشق مجابش کرده است
احمدشاملو
بی پروا
مشتاقی ، زائر برکه
که خرامان خرامان از هفتمین پیله
با وزنی
نرم و ردیف ردیف تار و پود
از پنجره های توری
دل در گرو ساربان و دست با گریبان عرشه گلاویز
آنگاه
که هوا
در نهایت تاریکی
راه را بلند کشیده بود و مسیر را
سنگلاخ نقاشی
در شوق با هماهنگی
هر چند در غربت
قایقش را به آب انداخت
رنگ ها به سمت کرانه عقب کشیدند
موج ها در دل آب
حل شدند
چون اقتباسی از طبع مراقبه
در سنجش نور
نظاره گر وحدت آسمان و زمین شد
آتشی شعله ور در آب جاری
این تجرد کامل ست
که هم راه باشی و هم رهرو
بی حرکتی که در چرخه ی تعمق ست
حسی شرجی معطر از شمال
و درگاهی رو جنوب
آنکه
حجره های یک لاله را در غرب میبیند
و همچنان سروده های بوته ای در شرق را
میشنود
و با نظرش غبار می روبد
و هر سحر
از مرز تبت تا زمین هوا خالص میکند
گویا گفت
ای انرژی بی پروا
این علت ست
که اثر را به موازنه در می آورد
ای هوس مجسم
زندگی تند خشونت باری ست
در سه پیله
چشمی خاک آلود و
خاکی گل آلود و گل آلود اشکی
و تو
اصول دو طریق
در یک
میخواهی
پس ای صبح برهنه
پیله ات را بگشا تا آتشت را
شعله کنم
و تو را در قلبم ، غنچه
فرهاد بیداری
زماه روی او ترسم زتن بیرون کنم جان را
ولی گاهی پریشان می کند احوال حیران را،،
صدایش تا شنیدم مثل آوازی قناری بود
زلبهایش شنیدم من نوای نرم باران را
رخ زیبای دلدارم به بلوا می کشد جانم
طنین نغمه های او پریشان می کند جان را
فروغ هر نگاهش را تماشا می کنم هرشب
زپشت ابر هم بینم صفای ماه تابان را
لیلا رضاییان
قسم به شکوفایی لبخند
که خورشید تابان صبح
از گوشه ی لب های توست
که طلوع می کند
برخیز جانم
تا که روزم روشن شود
با تبسم عاشقانه ی تو
مجید رفیع زاد
میگی شاید
دیگه دیره
برای از
تو گفتن
واسه گشتن
توو ترانه
قصه گفتن
بی بهانه
میگی شاید
دیگه دیره
واسه رفتن
توی ساحل
یا خیابون
زیر بارون
گلو کاشتن
توی گلدون
آخه عشق
زمون نداره
درد عشق
امون نداره
واسه عاشق
دیگه قلبش
جز عشق
نشون نداره
نگو دیره
واسه موندن
واسه درس
عشقو خوندن
غمو از
دلا تکوندن
بگو بازم
زندگی هست
توی قلبا
عاشقی هست
مثه لیلی
مثه مجنون
هنوز هم
دیوونگی هست
آخه عشق
زمون نداره
درد عشق
امون نداره
واسه عاشق
دیگه قلبش
جز عشق
نشون نداره
تینا دلشکیب اصل