برای آسمان مویه کردم،
ناز دریا را کشیدم،
در جنگل عزلت گزیدم و در کویر اشک ریختم آنگاه عشقت را فریاد زدم
و هنوز خداوند....
مهدی صحافیان
غمی ز هجر تو بیش از حساب دارم من
به شوق توست اگر صبر و تاب دارم من
بروی شیشه قلبم به غیر عکس تو نیست
میان سینه فقط از تو قاب دارم من
غم فراق تو ایدوست بس که سنگین است
ز دیده اشک روان چون سحاب دارم من
ز گنج مهر تو در آستانه دل خود
هزار گوهر نایاب و ناب دارم من
تو ماه کشور حُسن و ملاحتی بخدا
که از تجلّی تو ماهتاب دارم من
ز نور عشق تو ای آفتاب مُلک وجود
درون خانه دل آفتاب دارم من
اگر چه موی سیاهم سفید شد اما
هنوز عشق ترا چون شباب دارم من
اگر به تربت من بگذری پس از صد سال
برای فیض حضورت شتاب دارم من
پی وصال تو ای تک سوار کشور دل
قسم بدوست که پا در رکاب دارم من
سعید بی همتا
نگفته حرفِ دلت،، ترکِ آشیان کردی
به لحن کوچ پرستو سخن بیان کردی
خطا چه دیدی و ناگه، ز ما تو ببریدی
بگومگرچه شنیدی چه خودگمان کردی؟
فراق وحسرت و دوری زشهرکوچیدن
زهر چه بود مرا بیم، تو، همان کردی
به سوزِ دوریِ جانسوز بود دل درگیر
به پا مصیبت دیگر،در این میان کردی
چه داهیانه نمودی چنین تو،، غافلگیر
به نا کجا سفر اینگونه،، ناگهان کردی
ندیدی از پیِ خود،، انتظارِ بی فردا ؟
بِسینه ات دل سنگی، یقین نهان کردی
بِپیش چشم خلایق اگر چه رفتی لیک
تو با تمامیِ غم ها به دل مکان کردی
اگرچه با ظفر ای جان تومهربان بودی
ولی به تیرِ غمت سینه اش نشان کردی
پرویزطهماسبی ظفر
باتوکه هستم همیشه مستم
عاشقت هستم ،ماه قشنگم
باده به دستم ،مست وملنگم
منتظرتو،چشم به در هستم
باتوکه باشم تیشه به دستم
مانندفرهاد،کوه شکستم
اگرنباشی میشم یه مجنون
سردربیابون،میشم سرگردون
باتوبهشت است ،انجاکه باشی تودرکنارم
بی تونتابد،درشب ظلمت،ماه برفرازم
باتوقناری نغمه وآواز سرمیدهدشاد
سوسن وسنبل،چون توببینند،شوندشکوفا
بادصبا،خیز و وزان،آمدنت راخبرداد
چشمه آب رقص کنان،برکام توافتاد
مهرداد اقاجری
امشب چرا ستاره صدایم نمی کند؟
حوّا به خواب رفته هوایم نمی کند ؟
بی جانماز برکه و مُهری به نقش ماه
نیلوفری نظر به دعایم نمی کند
در کفر من حقیقت ایمان نهفته است
کاری برای عشق ..خدایم نمی کند
از زندگی به باور مردن رسیده ام
آه از گذشته ای که رهایم نمی کند
دلخسته از سکوت غزل های ناتمام
حسی میان شعر ِ تو جایم نمیکند
من کودک بلوچم و در راه مدرسه
دستان فقر ،کفش به پایم نمی کند
در معدنی که گور من است و کفن سیاه
یک تکه سنگ گریه برایم نمی کند
آن کوله بر منم که به فریاد میبرم
نام تو را وَ کوه ندایم نمی کند
افسوس... باد سرد خزان در طواف بید
از شاخه های درد جدایم نمی کند
بیچاره من که عادل بی عدل روزگار
فکری به حال رنج و بلایم نمی کند
عادل دانشی
شعر اگر سوزش و جوشش
درونش نباشد
اگر درمیان مردم
کلامی از بیداری روح در آن نباشد
پس شعر گفتن را چه سود
شعر اگر حقیقتی درونش نباشدو
خوبان را جدا و
بدان را
راه عشقبازان را نیاموزد
پس شعر گفتن را چه سود
شعر باید دائما شمشیر قلمش تیز باشد
از دوروئی ها به دور و
با مردم شهرها
مهربان و رک باشد
شعری که پایه و اساسش بر سر دروغ باشد
پس شعر را گفتن چه سود
داستان سرایان و شاعران بسیار آمده و رفته اند
آنانی که در قلمشان صداقت بود و هست به کنار
ولی آنانی که بی نام و نشان رفته اند
دست نوشته هایشان بی آدرس و مکان مانده
اینک به دنبالشان گشتن چه سود
شعرباید از درون روحی سرکش و عاشق
به در آید
نه از روی ریا و دوروئی ها
شعرباید در هرکلامش موجی عظیم
در کسان برخیزاند
نه آن که دل و زبان
حاکمان ظالم را آرام کند
شعر باید این زمین و آسمان را
به نظمی آرام
وصل کند
گر به جز این باشد
شعر گفتن را چه سود
اگر من اسی دست به قلمی می برم
چه در خفا
یا که آشکارا
اگر آن نوشته تو را در سکوت بنشاند
پس آن را چه سود
شعر سرایی بدون روح و راه آزادگی
کپی برداری از یک زندگی
بی روح و عمل
و مانند در تاریکی ماندن است
اگر در مسیر راهمان
همانند شاعری عاشق
به دنبال جواب های ناخوانده نباشیم
پس بودنمان در میان این همه تن ها چه سود
شعر باید وقایع تاریخی را در جوهرش جای دهد
آنچه گذشته و هست و خواهد آمد را
در دفتری ثبت و ماندگار کند
اگر غیر از این باشد
پس شعر گفتن را چه سود
شاعر باید بی کینه و خوش بیان باشد
در میان انسانها
سخنگوو
دارای نامی نیک باشد
اگر غیر از این باشد ،پس
شعر گفتن را چه سود
اسماعیل شجاعیان
سبزه مرا اگر نپذیرفت
ستاره اگر نخواستم
و زمین اگر آهن شد
من را در خودم چال کن
عزیزم
در خودم.
رضابراهنی
تمام روزها یک روزند؛
تکهتکه میان شبی بیپایان ...!
شمسلنگرودی