دیگر نه خستهام، نه از پا افتاده، فقط بیحرکتم. انگار برگی مانده بر شاخهی خشک درختی، که دعا میکند بادی نوزد تا جدایش نکند.
انگار به پاییز بگویی پاییز نباشد
یا به درخت بگویی، در مقابل سرمای هوا قوی بماند و به خواب نرود.
ایستادهام مقابل باد، به امید دوام آوردن.
انگار یک لشکرم.
نه یک نفر.
روشنک آرامش
پرندهای در سینهام مانده، پرندهای در سینهام مرده، و نمیدانم کجا دفنش کنم.
دستوپا میزند، تکان نمیخورد، میلرزد، خاموش میشود و کسی نیست تا دستی به لرزش بالهایش بکشد.
میترسم و مثل شمعی در تاریکی خاموش میشوم، انگار از ازل نبودهام نه در یاد کسی نه در قلب کسی.
روشنکآرامش
تنهایی ام را می شویم
به بند رخت می آویزم
می ترسد
از آفتاب فرار می کند
و شبیه سایه
به من پناه می آورد
تنهایی ام را اطو می کنم
تا صاف شود
تا وقتی در خیابان راه می روم
به من بیاید
گاهی
دستم را بگیرد
شاید عصای پیری ام شود!
تنهایی ام را
به تخت خواب می برم
موهایش را شانه می زنم
و برایش معجزه می بافم
لبخند می زند
و در من حلول می کند!
تنهایی ام
مرا می بوسد
سردش میشود
بغلش می کنم!
#روشنک آرامش
کنارم می گذاری
مثل لیوان آبی که نوشیدنش
عطشت را نمی فهمد
مثل خوابی که دیدنش
تعبیر ندارد
مثل تسبیحی که بی ذکر
بچرخد و بی ثواب
در بین انگشتان شست و سبابه ات فرود بیاید!
کنارم می گذاری
و من
بغضم را بین دو هجای بلند نام تو
پنهان می کنم.
((روشنک آرامش))
به پیراهنم بیاویز
چون سنجاقی زینتی
که بر حریری بی آستین
به ناز می نشیند
به کمرگاهم بپیچ
چون ابریشمی که گره می خورد
تا دست آفتاب
به پوستم نرسد
اندوه باش
پا به سینه ام بگذار
وماندگار شو
((روشنک آرامش))
عصر بود
و اتاق تاریکی را مزه مزه می کرد
من از بافتنی دست کشیدم
و کلاف خیال را شکافتم
تو
نبودی
و من اندازه ی دست هایت را گم کرده بودم
تو نبودی
و آسمان و ریسمان را به هم می بافتی
که نبودنت را موجه کنی
من اما دفتر حضور و غیاب نداشتم
معلم نبودم
و قرار نبود آخر این عشق از من بیست بگیری
خواب آلوده از راهروی بهانه هایت گذشتم
دیوار هایش را کورمال کورمال دست کشیدم
از نقطه خط های این انفرادی طولانی
فقط یک جمله پیدا بود
من اما
خود را به فراموشی زدم
اندازه ی دست هایت را پوشیدم
تا خیال انگشتانم را ببافی
((روشنک آرامش))
به پیراهنم بیاویز
چون سنجاقی زینتی
که بر حریری بی آستین
به ناز می نشیند
به کمرگاهم بپیچ
چون ابریشمی که گره می خورد
تا دست آفتاب
به پوستم نرسد
اندوه باش
پا به سینه ام بگذار
وماندگار شو
روشنک آرامش
مـرا بچـرخان
بر مـدار دلنشیـن چشـمهایت
مـرا
بہ مـوسیقیِ نگاهت عـادت بـده،
مـرا بہ نـام بخـوان!
عـروسک گردانِ زندگیِ مـن!
أین ریسـمان
أز نـخ نازکتَر اسـت
یا برقـصان
یا رهـایم کن!
روشنک_آرامش
دیگر رویایی ندارم
و خیابان های ذهنم
همه از تردد تنهایی دلگیرند
زنی
که دست هایش را برای روز مبادا کنار گذاشته
و قلبش را به حراج می گذارد
موهایش را به خیریه می بخشد و
تنهایی اش را زیر پلک هایش چال می کند
دردش واگیر دارد
و تو که روحش را جویده ای
و دست از سر استخوانش بر نمی داری
هرگز نخواهی فهمید
زن هایی که در آشپزخانه می میرند
و در آتش دفن می شوند
و ققنوس وار از خاکستر زاده می شوند
جمعیتی رو به ازدیادند
در ایستگاه قطار منتظر نیامدنم بمان
قطار ها دیگر به ایستگاه ها وفادار نمی مانند