«چو سبویی که شکسته‌ست و رخ چشمه نبیند

«چو سبویی که شکسته‌ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگر باره هم آغوش تو گردم…»


محمدرضاشفیعی‌کدکنی

کلماتم را در جوی سحر می‌ شویم

کلماتم را
در جوی سحر می‌ شویم
لحظه‌ هایم را
در روشنی باران‌ ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌ دغدغه بی‌ ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و‌ هامون
با تو بی‌ پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون


محمدرضا شفیعی کدکنی

اگر نامه ای می نویسی

اگر نامه ای می نویسی
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا از دل کاهدود و غباران.
اگر نامه ای می نویسی به خورشید
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا، زین شب سرد و نومید
اگر نامه ای می نویسی به دریا
سلام مرا نیز بنویس
سلام مرا،

با
« اگر »
« آه »
« آیا »
به مرغان صحرا
در آن جست و جوها
سلام مرا نیز بنویس
اگر نامه ای می نویسی
سلامی پر از شوق پرواز
از روزنِ آرزوها...

استاد_شفیعی_کدکنی

گرچه افروختم و سوختم و

گرچه افروختم و
سوختم و
دود شدم
شِکوِه از دست تو هرگز
به زبانم نرسید


شفیعی‌کدکنی

این همیشه‌ها و بیشه‌ها

‌این همیشه‌ها و بیشه‌ها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغ باغ و بذر و کشت
در نگاه من،
پر نمی کنند
جای خالی تو را..


محمدرضا_شفیعی_کدکنی

بنگر به بخردان

بنگر به بخردان
که فرو بسته راهشان
بنگر به ابلهان
و شکوه کلاهشان
اینان چه کرده اند...
که چونین به ناز و نوش
وآنان چه بوده است
به گیتی گناهشان...

شفیعی کدکنی

تو خامشی، که بخواند؟

تو خامشی، که بخواند؟
تو می‌روی، که بماند؟
که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟
...
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی

محمدرضا شفیعی کدکنی

آجیلِ خنده

در چهار راهِ برده‌فروشان
نخاسِ پیر فردا
یک خطبه در ستایش آزادی
ایراد می‌کند
ای روزگارِ شعبده‌بازِ نهان گریز
یک مشت آجیلِ خنده
بهرِ تماشا در جیبِ ما بریز...

به نام تو امروز آواز دادم سحر را به نام تو خواندم

به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را

شفیعی کدکنی

بیگانگی ز حد رفت

بیگانگی ز حد رفت
ای آشنا

مپرهیز...