تو رفتی پشت پایِ تو درو دیوار می گرید
تمام خانه با حالی بد و تبدار می گرید
به جای خالی ات زل میزند چشمان بی تابم
برای بی کسی هایم خدا انگار می گرید
و هر شب می نویسم جای خالی را به نام تو
خدایِ من،غزل درتو هزاران بار میگرید
نفس را سرفه های کهنه می آرد به فریادم
برای کامِ سنگین غمم سیگار می گرید
مرا بعداز خودت دستکه دادی راحت جانم؟
ازین تنهایی جان سوز دلم بسیار می گرید
تمام واژه ها را چیده ام چون شعر آرامی
و از داغ سکوت من دل خودکار می گرید
شبیه مجرمی در انتظار حکم اعدامم
که بر حال دلم حتی طناب دار می گرید
ترانه تقوی
در قلبِ منِ شکسته،
پیوسته تویی...
سهیلا واشیان
دل کندی و جان کندم بارانم و می بارم
میرفتی و میگفتی از عشق تو بیزارم
این جمله شود هر شب در خاطره ام تکرار
تکرار پس از تکرار اما دل کند انکار
از حوصله و صبرم کاسه گذشت در رفت
دل پای تو ماند اما از پیکره ام سر رفت
دل شیشه تو از سنگی با دل تو در جنگی
ای سنگ تو چه می فهمی از غم و دلتنگی
ای کاش که تو چشمانت روی سینه ات بود
این گونه دگر راهی تا به دل سنگت بود
می سوزم و می بازم می گیرم و می سازم
دل کعبه تو یا رب به عشق تو می نازم
محمد خوش بین
بیقراریِ شعرهای من میآید
تا در صدف دهان تو به خواب برود
میخواهم که دیگر بار
راه گم کنم به رویای تو
که هذیان مه و دریاست
با واژگان پر از عطر
با زمزمهی مرجان و آب
میخوانم و میرانم به سوی تو
که با مگنولیاهای تشویش
و زنبور آغشته به شهد عشق
صاحب عسل کندوی روح منی
بر گاهشمار مرمر دل
من ترانه بایگانی میکنم و رویا
و بر عصر محتضر
رنگ میپاشم و باد
پرچمها و جغرافیاها را
برمیگیرم به راه
و میخوانم و میرانم به سوی تو
به جایی که مردمانش میگویند از آن نقطه
صبح
به کاج بوسهی تو میشکفد.
حسین صداقتی
فالگیر می گوید
ته فنجان قطاری می بینم
نمی دانم می آید یا می رود
فنجان را سمت راست چرخانده بودم
تنها تو آدرس قلب را می دانستی
می آیی
می دانم
بابک وفائی
آدم همینکه فاتح مریخ و ماه شد
دنیا به قتل و غارت و وحشت رکورد زد
دانشکده اپیدمی جرم می فروخت
وقتی که علم نمرهٔ خود روی بُرد زد
بیماری روانی ماشین و صنعت است
شاید که در حکایت این عصر نو شده
مانند موش در صف آمپول خوردن است
انسانِ در وقاحت انسان دپو شده
برنامه جز خرابی در مزرعه نبود
وقتی به گاو فرصتی از میکروفن رسید
بر روی کوه شهر نشینی مجاز شد
بر قلب چشمه سار اگر چه بِتُن رسید
بی شک تمام عمر فقط ریسک میکند
با ما اگر درخت و زمین زیست میکند
موجود زنده ای که به ما اعتماد کرد
با دست خویش هستی خود نیست میکند
آهو خیال نامزدی را به گور برد
در جنگلی که گرگ به قدرت رسیده بود
آیینه بود جنس دل اما خبر نداشت
از نقشه ای که سنگ برایش کشیده بود
در نقش عاشقیست که بازی نکرده است
دوشیزه ای که مُرد ولی روی سن نرفت
کاش این شکستِ عشقیِ افسانه بود و بس
پاریس عاشقی که به قصر هلن نرفت
تا آمدیم عقدهٔ دل وا کنیم و درد
ما را سَرِ حسادت شیطان شنود کرد
دیوانه آنکه شرط ببندد به روی ما
این آدم است آنکه جهان در رکود کرد
احسان فلاح رمضانی
در خانه ام باز است
با زیر پوش جان گلهای این خانه را آب می دهم
با چشمانی پف کرده ، می کنم آواز
اما این دلیل نمی شود
ای زاغ دزدانه سرک کشی به این میخانه
پرسی احوال من دیوانه
تو بهتر می دانی روز و شبم ای زاغ
این میخانه سالها گشته ویرانه
نه خمره ای ، نه جامی نه پیمانه ای هر چه بود شکستند
هر چه هست ، تنهایست
احوال توست که می کند زنده
می دهد انکار ، می دهد پرواز ، می کند مست
تمام آن نبودن ها را چشمان تو می کند جادو
چشمانت با خود می آورد باور ، جوانه می دهد به دل
سیب روی دیوار را می دهد قلقک
شاخه خشکیده روی دیوار را می دهد امید
تو قافله سالاری
زاغ زیبا مشکل گشای این راهی می دانم
طبیعت ت را برایم خواندی طبعت را از بر می دانم
زیبا و خویشتن داری طبعت را می دانم
وحشی ست و دست نخورده
رازها می دانی ،
انکارها می دانی ، طبعت هست انتزاعی
زیباتر از تن پوش خویشتن داری
می دانم
طبعت بزم شبانه شعرم می شود
می دانی
انتظار ، انتظار به شیرینی همین انتظاری
کاش می شود برای طبعت تن پوشی شبانه می دوختم
حسین اصغرزاده سنگ سپید
در بین دو نهر چشم دریا ، تر شد
با تیر سه شعبه غنچه ای پرپر شد
جِن ّ و مَلَک و اِنْس ، سِیه پوش شدند
وقتی سخن از کربُ بلا و سر شد
زینب حسنی