مست بوی یاسمنها میشوم
آشنای نسترنها میشوم
تا ببینم گلعذار روی تو
معتکف در انجمنها میشوم
بی تو ای شور آفرین عشق من
هرکه باشم زار و تنها میشوم
در مصاف عشق بیمهر شما
با یقین گویم که تنها میشوم
تا تو را دارم ز دنیا تا ابد
بی نیاز از خواستنها میشوم
بس که دم از عشق پاکت میزنم
آشنای مرد زنها میشوم
تا که در چشم تو افتد چشم من
خاک پای سینه زنها میشود
محمدحسن مداحی
من از گمشدن نالهی کربلا میکنم
شبیه خودت روضهام و مبتلا میکنم
غریبم هنوز از حسین خوابِ توی سرم
شکستی دلم پرچمِ کوزهات و میخرم
نه آشوبِ قلبِ یزید و عمر
نه خاموشِ لبهای خونین و تر
بهشتی میان دو انگشت تو
بهشتی میان معلای من
خودت مژدهی وصلم و پینه کن
خودم مردم از آهِ لیلای من
علی رفیعی وردنجانی
من دلم برای تو تنگ است
مثل لباسی که دست به یقه ام برد
تا گلویم را بزند
که فواره ی گل سرخ
از میان انگشتان ملایک
حرف تازه ای را بنویسند
راه تاریک است
و در غیابت
عده ای سیاه جامه
سفیر سرگردان خاطرات من خواهند بود
معظمه جهانشاهی
مرا کشف کن
در رُستن شعر از واژه
موسیقی از نت
رقص از حرکت
نقش از رنگ
مرا کشف کن
در لحظههای هماهنگ
که از ریشهی هنر میرویند و
هارمونی حیات را
شاخه در شاخه
میگسترانند...
شبنم حکیم هاشمی
دلم از داغ غمت تا به ابد غمگین است
خورده این داغ به دل سفرهء دل رنگین است
همچو مردابم و در درد سکونم ماندم
قرص روی تو نگارم به دلم تسکین است
میخورد خون دلم مردمک چشمانم
نفسم تنگ و دلم تنگ و هوا سنگین است
خسروان گرد تو، این داغ نشیند بر دل
هم چو فرهاد شدم تلخی تو شیرین است
( ریخته پشت سرت خوردهء احساس غزل )
شاد بانوی غزل شاعرتان غمگین است
حسن تاجیک
به قصدِ عشق آدم باید از خود بی خبر گردد
تمامِ لذّتش بیداری و سوزِ جگر گردد
چو مرغی شد شکار آیا به نزدِ او کند فرقی
که دائم در قفس کنجی بدونِ بال و پر گردد
به روی شانه افکند آن پریشان مویِ مشکین را
گمانم خواست از شرمش شبِ مِشکین سحر گردد
رسیدن چون گذر از خویش میخواهد که هر رودی
گذشت از خویش در آغوشِ دریا غوطه ور گردد
وصالِ عشق میخواهی نخستین گامِ تو صبر است
که رویِ شاخه هر خام از صبوری پخته تر گردد
علی پیرانی شال
عاقبت از دست این دنیافدایی می شوم
یک شب از غمها رها گشته خدایی می شوم
چون پرنده درقفس بستند بالم راولی
آخرش پر می گشایم کبریایی می شوم
من خدا را در وجودم دیده ام هر ثانیه
لحظه لحظه با حضورش کیمیایی می شوم
آرزویم سمت و سوی خالق خود رفتن است
تا ببینم آسمانش راهوایی می شوم
در زمین جایی برای زندگی باعشق نیست
ای دل اینک غم نخور من هم سمایی می شوم
لیدانظری
یا حسین علیه السلام
جز نام خود نای مرا از نا بینداز
جز راه خود پای مرا از پا بینداز
من را بگیر از من که سرتا پا تو باشم
این قطره را در قرعهٔ دریا بینداز
دَر میرود گاهی عنان نَفْسم از دست
با دستت این در رفتگی را جا بینداز
این خطِّ تیره تا شود نقطه سَرِ خط
لطفاً نگاهی بر من از بالا بینداز
امروز کارم با شما راجع به فرداست
کار مرا امروز به فردا بینداز
بار دگر دستِ قَلم در دست گیر و
پای شهادتنامه ام امضا بینداز
مهدی زراعتی
در میان قلبم ،تو چه خوش رقصیدی
توکه می دانستی توکه خوب می دیدی
من بی پروا را به تنت خو دادی
هرکجا که باشی برمن است آبادی
ز همه چشم بستم تا تورا دریابم
آن چنان رویایی که توئی در خوابم
عشق را در قلبم در نگاهت خواندم
پای احساساتم تا تهش من ماندم
خوب من باش و بگو از زمین دل کندی
جاده ها بیدارند چمدان می بندی
ماهورحبشی