دردی به دلم مانده که درمان شدنی نیست

دردی به دلم مانده که درمان شدنی نیست
هم درد زیاد است ولی هم سخنی نیست

خشکیده شُدِ چهره و رخسار غمینم
در پهنهء صحرای دل ما چمنی نیست

هی طعنه نزن،نیش مزن،انگ مچسبان
حیف است که چینیِ دل ما چدنی نیست


نامُردَنِ مان خِجلَتِمان گَشته مسیحا !!!
ما جان به لبان مرده ایم اما کفنی نیست

ای حضرت شاعر *تو کجایی که ببینی
صدسالِ گرانی است و ارزان شدنی نیست.
.
.
.
حسن تاجیک قلعه

دلم از داغ غمت تا به ابد غمگین است

دلم از داغ غمت تا به ابد غمگین است
خورده این داغ به دل سفرهء دل رنگین است

همچو مردابم و در درد سکونم ماندم
قرص روی تو نگارم به دلم تسکین است

میخورد خون دلم مردمک چشمانم
نفسم تنگ و دلم تنگ و هوا سنگین است

خسروان گرد تو، این داغ نشیند بر دل
هم چو فرهاد شدم تلخی تو شیرین است


( ریخته پشت سرت خوردهء احساس غزل )
شاد بانوی غزل شاعرتان غمگین است

حسن تاجیک