من و این راهِ بیراهه
پُر از زخمای آغوشیم
نگاهم کن که میرقصم
به سازِ مرگْ بیهوشیم
شعورِ رفتن از دنیا
صدای بمب پاهاته
نمیدونی هنوز قلبم
چقد شبرنگِ چشماته
کجای جاده ایستادی
که این پایانِ بیراهه است
میونِ چشمک و پلکم
تو اون اشکی که اُفتاده است
علی رفیعی وردنجانی
ناز آهو دل به چوپانان نمیبازی چرا؟
با همه میسازی و با ما نمیسازی چرا؟
چشم خواهم بست و مالامال تقوا میشوم
باشد اما تو بگو اینقدر طنازی چرا؟
فتنهی هشتاد و هشتی، من بسیجم خادمت
مُلک دل از توست، افکار براندازی چرا؟
آسمان اینجاست بنشین بر زمین پهلوی ما
حضرت سیمرغ من دنبال پروازی چرا؟
مثل یک چرخ و فلک دوران ما در گردش است
کاشکی جدّی نگیری باز این بازیچه را
علی رفیعی وردنجانی
من از گمشدن نالهی کربلا میکنم
شبیه خودت روضهام و مبتلا میکنم
غریبم هنوز از حسین خوابِ توی سرم
شکستی دلم پرچمِ کوزهات و میخرم
نه آشوبِ قلبِ یزید و عمر
نه خاموشِ لبهای خونین و تر
بهشتی میان دو انگشت تو
بهشتی میان معلای من
خودت مژدهی وصلم و پینه کن
خودم مردم از آهِ لیلای من
علی رفیعی وردنجانی
پاییز هم تمام شد
نیامدنت نه
انگار هیچ آینهای مرا ندیده
که اینطور شیشهها اشک میریزند
وقتی گریهام تمام شد، تازه داشتی بالا میآوردی
ابر پشت هیچ خورشیدی نمیایستد
نگاهم کن، چگونه بُغض به زیر گلویم رسیده
و آینهها و شیشهها و ابرها مرا ترک کردهاند
پاییز هم تمام شد
حالا برای نیامدنت
فصل دیگری انتخاب کن
علی رفیعی وردنجانی
تنها نمیزارم تورو با این که آغوشت کمه
من خواب میبینم همش دیوونگی هم عالمِ
حالا که قلبت صاف نیست دارم به دریا میزنم
دلبازم و از تاس نیست دستی که دارم مُهملِ
تصمیم کبرات و بگیر با من بمون و صبر کن
من آرزو دارم بری حالا که قلبت با منه
تصویر تنهاییام و با دیوار حاشا میکنم
هرجای این خونه بری عکس تو پشت ساعته
خاکستری رنگ هنوز شعرای بعدِ رفتنت
من خوب میدونم خُلم دیوونگی هم دشمنه
علی رفیعی وردنجانی
طوفان شکست پنجره را
وهنوز بوی تنت
تمام گُلهای این خانه را پژمرده
بو میکشم اما
چیزی حس نمیکنم
نه
اشتباه شده، من
آغوش دارم بالشت را
و خفهام
مرگ هرشب تکرار میشود
آنقدر که دیگر
هیچچیز تکراری نیست
علی رفیعی وردنجانی
با پاهایم دور میشوم
با دستهایم نقاشی میکنم
چشمانم که تو را میبینند
لبهایم میلرزند و
گونههایم خیس میشوند
قلممو را میگذارم زمین و
دور میشوم
دوووور
دوووور
نقطهای بر سیاهی
شلیک میکنم
و از خواب میپرم
علی رفیعی وردنجانی
کاش تا برکه شبی ماه، قدم رنجه کند
گاه چشمک بزند، گاه قدم رنجـــه کند
راه را گم بکند کاش کسی سوی دلم
کاش یک آدم گمــــراه قدم رنجه کند
چشم هایم به در خانه گره خورده، مگر
بعد از آن دوری جانکاه قدم رنجه کنــد
حسرت و درد دو تا یار قدیمی هستنــد
"آخ"میخواست که با "آه"قدم رنجه کند
به دلِ پادشــــه مصر نشیند هرکس
که زمانی به دلِ چاه قدم رنجه کند
.............علی رفیعی وردنجانی
بشنو از نی وقتی از حیدر حکایت میکند
قطرهای از وصف دریا را روایت میکند
در سرایش هیچکس افسرده و پژمرده نیست
حال خوبانش به بدها هم سرایت میکند
جنس بد را زودتر از دست مردم میخرد
بیشتر حال ضعیفان را رعایت میکند
یکنفر اینجا نگفت: ایشان مرادم را نداد
هرکه را دیدیم گفت: آقا عنایت میکند
عشق در صحرای صحنش مثل رودی جاری است
رودها را بوسه بر خاکش هدایت میکند
در بغل میگیرد او هر زائر دلخسته را
باز آن زائر به درگاهش شکایت میکند
اشک وقتی میرسد دیگر شکایت رفتهاست
قلب ما با اشک احساس رضایت میکند
آیهی تطهیر میشوید دلش را از بدی
مجرمی تا غسلِ دریای ولایت میکند
این جهان با هرچه در آن است تقدیم شما
درد و درمان علی ما را کفایت میکند
علی رفیعی وردنجانی
خلقت از کوثر لبخند تو آغاز شدست
با کلید تو دَرِ گنجهی حق باز شدست
از بهشت آمدهای تاج پیمبر بشوی
حضرت ختم رسل با تو سرافراز شدست
همه دیدند به فرمان نبی معجزه شد
غافل از اینکه به دستان تو اعجاز شدست
بلبلی گفت که تسبیح تو را کرده غزل
قمریان شاد که تسبیح تو آواز شدست
کهکشانها همگی حول شما میگردند
عشق رازیاست که با جاذبه ابراز شدست
در پی علّت ایجاد جهان فهمیدیم
خلقت از کوثر لبخند تو آغاز شدست
علی رفیعی وردنجانی