انگشتانم را دادم ورز ، دادم تمرین

انگشتانم را دادم ورز ، دادم تمرین
دلم را هوری کشیدم پایین
از پشت همین سنگ سیاه ،دل دادم به بازار شام
کسی هست آن سوی دیوار
دوست یا که مشاور
می دهد سرخطهای جمله سازی ، یا لی لی نوشتن ها را یاد
بازار کن بودم یا که کنعان نمی دانم
دلباخته ای کنار چند جعبه سیب ریواس می زد بر پای
که سارایم برد آب
دیر وفت است و پای بازگشت نیست
دیر وقت است که اجاق این رود گشته کور
آه سپیدش گشته خشک و خالی
کدخدای سیمین ده ما گشته پوچ
الهه آب را داده سوغات ناخدا
پایاپای نکرده ، داده دست به دست این و آن
چشمان ناز مادر آب را داده به ناخدا
گرفته دختری چموش و مست شاید هم سیمین
کرده رام مردم ده را ، با فتوای شورا
مردم ده را کرده رام و خام
با حرف های برگردان روی کاغذ شورا
روی تن پوش زیبا ریواس
داده ، کشیدن چند خط کج و ماوج راه
کدخدای سیمین ده ما
می دهد سکه سیمین ، نه تاب این دارد و نه جان آن
مردم هم یکسره گشته اند خام
روز و شبی نیست برایشان نای آواز
پرواز کبک و هزار نیست چشم منظر این بوم
این مردم شهر اند ، مست به باده کدخدای سیمین ده ما
ما نیز بدتر از کدخدای سیمین ده خود هستیم زود باور
باورهایمان به همین کوچکی
باورهای آن مرد شیرین عقل
که می زند روی پای ، می کشد هوار سارایم را آب برد
اجاق این رود خیلی هست کور
آه چشمان زیبای این کوه گشته خشک
مادر آبها گشته عروس آن نا خدا

حسین اصغرزاده سنگ سپید

حیات قفسم با تو کمی کوچکتر شده است

حیات قفسم با تو کمی کوچکتر شده است
تن پوش جانم قفسی دوباره می خواهد
آستینش بلند باشد ، حسرت مستی خورشید دارم
یقه اش باز و پروانه ای باشد ، ناز نگاه آسمان را می خواهم
دیوارهای این قفس بوی بردگی روزمرگی می دهد
دوده روی دیوار فریاد دیو چراغ جادو می دهد
خسته ام به رنگ و لاب این قفس پولادین
حیات وحشم پیش تو رو به نابودیست
تنگ تر از جوانه گیاه خودرو به شیار آن سنگ سیاه
کم سوتر از حصار چوبی اسب های وحشی
دفتر مشق هایم حس بی محتوای می دهند سر
نثرهای دفتر شعرم حس و حال بی وفایی
نگاهی دوباره می اندازم هوای این قفس هست خفه
صدای رسا ، نقشی پویا نیست بر این قفس
هیچ نیست هر چه هست گورستان رویا و خیال هست

حسین اصغرزاده سنگ سپید

در خانه ام باز است

در خانه ام باز است
با زیر پوش جان گلهای این خانه را آب می دهم
با چشمانی پف کرده ، می کنم آواز
اما این دلیل نمی شود
ای زاغ دزدانه سرک کشی به این میخانه
پرسی احوال من دیوانه
تو بهتر می دانی روز و شبم ای زاغ
این میخانه سالها گشته ویرانه
نه خمره ای ، نه جامی نه پیمانه ای هر چه بود شکستند
هر چه هست ، تنهایست
احوال توست که می کند زنده
می دهد انکار ، می دهد پرواز ، می کند مست
تمام آن نبودن ها را چشمان تو می کند جادو
چشمانت با خود می آورد باور ، جوانه می دهد به دل
سیب روی دیوار را می دهد قلقک
شاخه خشکیده روی دیوار را می دهد امید
تو قافله سالاری
زاغ زیبا مشکل گشای این راهی می دانم
طبیعت ت را برایم خواندی طبعت را از بر می دانم
زیبا و خویشتن داری طبعت را می دانم
وحشی ست و دست نخورده
رازها می دانی ،
انکارها می دانی ، طبعت هست انتزاعی
زیباتر از تن پوش خویشتن داری
می دانم
طبعت بزم شبانه شعرم می شود
می دانی
انتظار ، انتظار به شیرینی همین انتظاری
کاش می شود برای طبعت تن پوشی شبانه می دوختم


حسین اصغرزاده سنگ سپید

ناخوشی هایم ابدی

ناخوشی هایم ابدی
اکسیر ناخوشی را از لبانت چیدم
طعم باران را دزدانه از باغ کشیدم
دست چین بود یا که دعا نویس نمی دانم
به دریا کشیدم راه آرام نگشتم
به سراب آسمان دیده دادم باز نه
آغوش به دل آرام دادم باز نه
شعر و نقش دادم به سر باز آرام نه
بیمار و پریشانم هنوز به عمری

حسین اصغرزاده سنگ سپید

دلم را زنده کردی

دلم را زنده کردی ، کودک درونم را حسابی شیر دادی
آری راستش را بخواهی چند روزی بود
که دل شسته بودم از روی تو
قهر کرده بودم با دل تو
قهر ، قهر هم نه
خویشتن داری بودی بیشتر ادا در میاوردم
وقار ، متانت تو همه از سر مهر باران بود
آمدی چند باری بی توجه آمدنت را کنترل انداختم
با ناز و ادا آمدی چند باری از این کوچه باغ پر کشیدی
رفتی
نگاهت پشت این دیوارها سوی خانه ما بود ، می دانم
چشمانت در این کوجه به خانه ما سنجاق بود
وقار و متانت طبعت سنگین و رنگین بود
طول موج حیایت هست به امتداد این ابر بهاری
یواشکی گرفتی از دل خاک چند سنگ سیاه و سپید
دادی زنگ در خانه ما و گشتی پنهان
می دانستم آمدی و زنگ در خانه زدی
پشت در به انتظارت نشسته بودم
می خواستم وقارت ، تنهای نگاهت ، بوسه انتظارت را بگیرم
کشیدم پر از بوم ، کشیدم پرده
یکی پرده شعر زدم ، یکی پرده نقش و خیال کشیدم
نقش خیال داشتم من با توی دیوانه به پرده روزگار
زنگ در خانه را که نشاندی به آن چند سنگ ریز و درشت
دیدم نشانده بودی سنگ سپید به انگشت شصت
دادی اشاره سوی شیشه
آری تو برایم نازی ، تو مهربانی
تو آن گل شب بوی تو گلدانی
مرا دادی صدا با همان سنگ سیاه
برای دیدنم کشیدی هوار
دوست داشتنت برایم عادیست و وحشی
سایه کشیدی روی دیوار ، یک لبخند سرخ هم دادی به جانش
دوست داشتن را کردی پنهان
زخم دلت را روی دل کردم پنهان
تو نه آن گل شب بوی توی گلدانی
نه آن شراب تو تنگ حوضی
تو فاصله بین بودن ها و نبودن های
می بوسم ، می بویم ، می نوشم ، حضورت را به هر مستی
چشم انتظارت را از نیمه هر ساله بدوش می کشم
فاصله میان بودن ها و نبودنها برایم کمی گشته دشوار
من قهر نیستم ، آشتی آشتی هستم اگر که تو باشی
خیال خامت آسوده باد قهر نیستم


حسین اصغرزاده سنگ سپید

قبله ام سوی نگاهت

قبله ام سوی نگاهت
جا مانده به محراب غم نگاهت
سو و آه م یکپارچه بدرقه راه نگاهت
خاکستر خاطراتم تحفه ناز نگاهت
سیمرغ فردوس فدای مستی نگاهت
تن پوش زال دستان سرخی نگاهت
سیمین عالم خار سراب نگاهت
گرمای نگاهم بوسه عطر نگاهت
من به قربان نگاهت


حسین اصغرزاده سنگ سپید