این روزها کتاب تنهاست
مثلِ تن ها که تن به تنهایی می دهند
عینِ هرکلمه نابیناست
مثل عین عابدین که حرفِ اولِ عشق است
گریانیم
چنان عریانی بیابان
مثلِ بدنِ خیابان
وماننددیواری که
کلمات برگونه ی آن آواره شدند
تنها انسان نیست که گریان است
من بارانی سراغ دارم که چهار فصل گریان است
من انسانی را می فهمم که برشاخه های آدمیت گریان است
این روزها
تمام شنیده ها و دیده ها گریانند
......
درگذارِ خزان ایستاده ایم
درگذرِ سه نقطه که درپایان آغاز می شوند
درآغازِ خودم نشسته ام
چه پائیزی با این همه آه درراه
چه حرف هایی درآستانه ای بی سرپناه
چه سخن هایی بی پناه که گاه آهی درراه
می روند به آبادستان لبخند
به یگانستان خدا که خودآ آه می شوند
مثل بیابانی غزل پوش که نابهنگام شعر می شود
می روند
همه ی نقطه ها یک گام جلوتر از ویرگول به ابدگاهِ مرگ می روند
خیلی ها می روند
مثلِ برگ ها که برشاخه های کتاب غمگین می روند
امروز بزرگداشت حضرت تبعیداست
وعید بربالِ هجرت پرواز می کند
پس بخوان مرا
بی که بدانی
درپیرنگِ خانه ما
نقاش نقشِ سیب را از یاد برده است
او مثل من لهجه باران را بد می فهمد
گویش برف را پُر حرف می کِشَدْ
گرچه میدان تاریک است
و شب گونانه اشک می ریزد
اما انقلابی درراه است که روشنگرانه
برچهره ی ماه درود می فرستد
نازنین مهر نزدیک بیا
ودورکده ی فقر را
دردهکده ی احساس چنگ بزن
چنگ بزن
تمامِ کودکی انگشت ها مشت ها و پشت ها راچنگ بزن
شاید درانتهای برهنگی ام اندوه سپیده ای ستاره شد
بنگربه صبح
آنگاه که نبوغِ زخمی خود را می نوازد
به غروب که غمگنانه برغرورِکوه می نشیند
کوه ها درسنگستان درد زرد می شوند
و درگورستانِ درخت هیچ برگی عارف نمی شود
نمی شود
درقبیله ی فکر
به کاغذی اندیشید
که
عطسه هایش طعم زمستان می دهند
قلمی بردار و بنویس
برف برگونه ی نمونه ها سیاه پوش است
اردی بهشت دربهشتِ نقطه ها زیباست
و کلاغ بر شانه ی هر الاغی قارقار نمی کند
بنویس مهر به وقتِ آبان آباد می شود
و فروردین پروانه وار برگِردِ پروین می چرخد
و نان
این قدر نادان نیست که لقمه ی برهنگان را ببلعد
بنویس
من آقای آه را می ستایم
مانند حضرت آب که حرف ها برای گفتن دارد
بنویس خودکار، خودنویس خودش را خودکار می نویسد
وحرف حرف است حتا اگر برف باشد...
عابدین پاپی
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
بر دار سینه ام دلم آونگ می شود
چندان صفا ز صافی آیینه می رود
کین چشمه زلال پر از رنگ می شود
گاهی فراق و فاصله بین من و سرشت
ناباورانه هزار فرسنگ می شود
پیوسته بین ما کشمکش است و فاصله
عقل از تقابل من و او منگ می شود
او طالب وصال است و من در پی جمال
کمتر زبان ما هماهنگ می شود
از بس که در دلم وسوسه میکند رقیب
گاهی حریر عاطفه ام سنگ می شود
دستی ز غیب اگر بر نیاید شبی ز لطف
در روز حادثه کمیتم لنگ می شود
نستوه یک نفس ز سرشتت جدا نشو
رفتار ناستوده ای که فرهنگ می شود .
در حسرت زلالی از دست رفته ام
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
علی اکبر نشوه
سیزده سال و دو عمرم همه شد صرف سکوت
برف بارید بر اندیشه من برف سکوت
سال ها از لب او بر نی مسکوت دلم
هیچ حرفی نتراوید مگر حرف سکوت
روح افسرده و مفلوج و مریضم کر و لال
منقبض شد همه در گوشه ای از ظرف سکوت
با نگاهت غزلی گفتمش از عشق بگو
شانه بالا زد و انداخت مرا طرف سکوت
پدر آن اسب غزلبازی چوبینم کو
تا رها گردم از این فاصله ژرف سکوت
نادر انصاری
به داری آویخته ام که
رهایی از آن،
جان کندن یک قربانی ست
نیستی
نمی بینی
دست و پا زدن هایم تماشایی ست
مهرانگیز نوراللهی
من نه آنم که بمانم تا که بمیرم
میروم تا که ببوسم دریا
شب تا به سحر را سیر کنم
در میان عطر گلها
میروم تا که درآغوش کشم آسمان را
وقتی که میبارد
یا که آفتاب را
وقتی که میخوابد
میروم تا که بیابم آن لحظه ناب
آن قلب که میتپید
آن نگاه که عشق را میخرید
میدانم که بمانم، تمام میشود آن رویا
میروم تا که عشق بماند برای فردا
مهرداد درگاهی
پی سراب چرا چنین روان شده ام
اسیر زمزمه های باران شده ام
چگونه بسته ام بر ضمیر جان نقش تورا
که ز روی صدق پی ات دوان شده ام
نشان تو آید با نسیم به منتهای چشمانم
ولی چومینگرم اسیر سراب بیابان شده ام
به دامن خواب سحر گاه آویزم حلقه چشم
برای دیدنت تا آخرزمین فراخوان شده ام
ببین چگونه می خواند م زندگی فریبانه
به خیالی به عهد جوانی ، جوان شده ام
رنجیده شد آهی از آشنا یانِ بیگانه
گمان برم دگرغایب به زمان شده ام
عبدالمجید پرهیز کار
میزان کرده ام انجم و ماه و خوشید و ستارگان را
در سیر فلک هستم و من بارها دیده ام پرندگان را
آغاز جنگ هست و خون ریزی بشررا در روی زمین
هزار سلسله را نوشتیم و اکنون جنگ دوندگان را
شهرها و کشورها را همه در گیر فرار از این بحران
مرگ اسرائیل هست و تو ببین معجزه روندگان را
تقویم را بنگیرد و دیگر نداردروی خوشی این دنیا
موشک وبمب واتم رابین دیده ام لشکرچرندگان را
ظهور کرده جنون بشر کسی را صدا کرده ام بیاید
بگیرد بدست خودهمه این نشانه های جوندگان را
خنثی میشود و میسح را هم با خودش می آورد
حضرت مریم را میبینم که دعا میکند برندگان را
ای جعفری فکرت به کجا رفته است درعالم خواب
چگونه تعبیر کرده ای خواب این همه شوندگان را
علمی را که به تو داده ایم مگو درحیطه این زمان
برای دردسرت نمی ارزد تو بگوی دم ازدرندگان را
علی جعفری
در میان دشت بیکران بود
که اسب سیاه
شیهه کشید...
و از میان مه
اسبی سفید برآمد و
مقابلش ایستاد...
پس
هر دو عمیق
در هم نگریستند
هر دو
آن لحظههای رازآمیز را
عاشقانه زیستند
و آرام
محو شدند
در مه...
شبنم حکیم هاشمی