یادت را جا گذاشته ای در قلبم

یادت را جا گذاشته ای در قلبم
و جانم را بُرده ای

معصومه بهرامی پور

ای مرا سودای تو دیرینه سودای دلم

ای مرا سودای تو دیرینه سودای دلم
یا بیا یا که قلم کن سوی خود پای دلم

در گلو گویی ست قلبم در درون سینه نیست
از غمت گردیده حتی جابجا جای دلم

از کنارم رد مشو ، دل پنجه در خون میکشد
ترسم از چشمم بیرون ریزد نی و نای دلم


دامنت را دست میگیرد نگاهم هر نظر
بیم آن دارم کند چشمانت افشای دلم

صندوق صبر مرا خالی مکن با دوریت
نیلم و میلم که تو باشی موسای دلم

پشت دیوار جنون چشمت اگر قایم نبود
کی به تو دل بسته میگردید لیلای دلم

مریم دامان ما را لکه ی ننگی نبود
گرچه من آبستنم از عشق ،عیسای دلم

بوسه ی پنهانیت مستی چندین ساله داشت
ورنه کی اندر توانش بود اغوای دلم

لب نگو گلواژه ریز محفل مهر و مراد
یوسف صوتت به دنبال زلیخای دلم


باحیا بودم ترا لاجرعه کی نوشیده ام
قطره قطره ریختم عشقت به دریای دلم

الهام امریاس

دفتر زندگی را یک به یک برگ بزن

دفتر زندگی را یک به یک برگ بزن
چند فصل پاییز برو دنده عقب
شاخه ها بار شان سنگین تر بود
گرما
بیش از حد و مرز سوزناک تر بود
همه زرد وبی حال
بیشتر ین ریزش برگ سال
جان خویش دادند درهمه حال
بیچاره ها
از درد و فلاکت
یک به یک کور و پیر شدند می ریزند

اعتراض ازخشکی وتشنگی این همه درخت پُر بازده
قطره قطره در رود با امواج
دست در دست نهادند طغیان به پا کردن
آه زین شهرهای شیر خوار
قد کشیدند و بی مادر بزرگ شده اند
جایی برای نفس کشیدن که نیست
همه در سبقت اند در ریزش خویش
آه از دست پائیز
بر روی برانکاردش ببرند
گفته اند این سالادفصل ر ابا آذرماه اش بایدخو رد
همه ترس از نیرنگ ها
انرژی شهر پُرخشم و کم ثمر بی بهره وسود
نکندگل ها درفکر بالاپوش بی روپوش شده اند
که چندیست ز تخت ونیمکت دور شده اند
هرگز تبسم روی لپ های کبوترها ی فراری را خوش نبین
که نمی دانند سر به زیر برف بارور کردن
یا
جیب و مخزن و ها گاو صندوق ها خالی شده است
اگر تهمت سرما یخ بندان زدن بر در و دیواره خانه ی تو
چون نخواهند نبش قبر شومینه عروس فردا ببیند
شاید هم عیب از سکوت برق آسا ی آینه است

عجب زنگی
رگ زدن و جنگ سرد بر پا کردند
تو ای نازنین کلاهت را بپوش
تاگل خانه ی دل بشود گرم
گرچه صف هایی کشیدند ازشرق وغرب
شغال و گرگ ومیش و باهم همه ریش
دمادم عشق وعاشق را بد نام کردن


منوچهر فتیان پور

بی تو تمام صفحات را می‌بندم

بی تو
تمام صفحات را می‌بندم
بی تو
صفحه‌ای
از زندگی نماند بهتر

بعد از تو
خون در گلوی رگ‌هایم خشکید
قلبم از جوانگی افتاد
جوانگی از سبزگی
سبزگی از گره‌های آرزو
بی تو
صفحه‌ای از
هستی، ‌نماند بهتر

آب ریخته‌ام جمع نمی‌شوم
آب‌روی ریخته جمع نمی‌شود
بی‌تو صفحه‌ای از
آبرو نماند بهتر

اگر
خدا بربندگانش کافی‌ست
چرا
بر من ترا
بر تو مرا آفریده‌ست
نکند
خدای ناکرده
خدا هم‌؛
ما را؛
به بازی گرفته است ؟

بگذارصفحه‌ی خدا را هم ببندم
از این همه بازی و بازندگی
خسته‌ام
زندگی که جای خود
بی تو
از این هم؛
نظم پریشان،
خسته‌ام
تو بمان
صفحه‌ای از من نماند بهتر


ضیغم نیکجو وکیل آباد

دلشادم و سرمست نه از باده ی انگور

دلشادم و سرمست نه از باده ی انگور
کز محتسب شهر به کنجی شده مستور

با باد صبا آمده از دوست پیامی
از آنطرف آب که راهی ایست بسی دور

گفتم که دهم پاسخ او از دل و از جان
دیگر نکنم این قلم خویش به سانسور

تا رفت قلم دستم یک معجزه ای شد
گویا که کسی گفت مرا اکتب بالنور

با نور فرستادم و با نور رسیدم
زیبا رخ و مه پیکرو چشم آبی و مو بور

زیبا رخی در دنیا نی حور بهشتی
افسانه اقوام دگر کلده و آشور

در چهره او صنع خدا بود هویدا
گفتم که تبارک به خدا با دل پرشور

ای بانوی من با تو که محبوب بیامد
در این دل غمدیده و رنجیده و مهجور


جعفر تهرانی

در راهروی خاموش قلبم

در راهروی خاموش قلبم
صدای نفس‌هایت چکه می‌کند
دریغا که فریاد احساسم
لابلای چرخ دنده‌های زمان، سلاخی شد


نازنین لقائی

کاش می شد با تو صادق می شدم

کاش می شد با تو صادق می شدم
از برای عشق لایق می شدم
کاش می شد با تو در باد صبا
رقص آموز شقایق می شدم
کاش می شد با دعایت من مدام
مورد الطاف رازق می شدم
کاش می شد بهر ارضای دلم
جانفشانی خوب و حاذق می شدم
کاش می شد با تو در دریای عشق
غوطه در بحرالحقایق می شدم


محمدحسن مداحی

بخاطـرت دلم میخواد دنـیا رو زیر و رو کنم..

بخاطـرت دلم میخواد دنـیا رو زیر و رو کنم..
بخوامت از خدا ، باهاش سرِ تو گفتگو کنم
بکوبم از بطن وجود ، خودم رو از نو بسازم
از اینـجا زندگی رو باز، با تو ز نو شروع کنم

با تو که آشنا شدم
با خودم آشنا شدم
شنیدم حرف دل و
ز بند تن رها شدم
ازوقتی که تواومدی
واسم یه شوق تازه ای
تو رسم عشق وعاشقی
یه دلـــربای حاذقی

تو الــهه ی قشــنگ، دلــبر طـناز منی
تو همون ساغر می، شراب شیراز منی
برم تصدق نگات.. قربونی چشات منم
تو فرشته ی نجات، تو بال پـرواز منی

محمد قائمی نیا