ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به زنجیر کشیدی مرا
در شرجیِ بازوانی شهوتانگیز
آه... رگهای داغ خروشانت
منحنیِ تنم را مرتعش میکند
نازنین لقائی
آشوب به پا میکنی در سرزمین تنم
من، دیوانۀ چشمان بزهکار تواَم
نازنین لقائی
در راهروی خاموش قلبم
صدای نفسهایت چکه میکند
دریغا که فریاد احساسم
لابلای چرخ دندههای زمان، سلاخی شد
نازنین لقائی
در زمانهای که گرگها
یکدیگر را نیز میدرند
چوپان ماندن
ستودنیست
نازنین لقائی
گلهای آفتابگردان
هیچگاه نفهمیدند
تمام عمر، خیره به چراغی بودند
که از روغن آفتابگردان تغذیه میکرد
نازنین لقائی
رقص قاصدک، همآغوش باد
جلوهگاهِ لبخندیست
که از عطر سادگی لبریز است
نازنین لقائی
سحرگاه است
و صدای خشخشِ جاروی پیرمرد رفتگر
آغازگرِ حکایتِ دگریست
نازنین لقائی
شب از نیمه گذشته بود
برف، آرام آرام میبارید
جایجای پارک، غرق سپیدی بود
سوزی کشنده جولان میداد
نیمکت پوشیده از برف
زیر نور چراغ خودنمایی میکرد
فضا لبریز از سکوت بود
گویی زمان از حرکت وامانده بود
من و تو، رودرروی هم
یکدیگر را نظاره میکردیم
سرما وجودمان را تسخیر کرده بود
نوای مرگ در گوشمان زمزمه میکرد
آهسته آهسته، نگاهمان
ما را به سوی هم کشید و
دستانمان در هم گره شد
به یکباره حرارتی دلنشین
سرتاسر وجودمان را فراگرفت
نوای شورانگیز تپش قلبمان
سکوت پارک را در هم شکست
فضا آکنده از عطر عشق شد
و چه طعمی داشت
لحظۀ ما شدن
در آن نیمه شب برفی
نازنین لقائی