در بازبود وُ
خطِ نازکی از رویا
تا ، اندوهِ شکوفه ها طول می کسید
وَ آن ساعتِ بیهوده
ضربه هایِ بیهوده ای می نوتاخت
حتا گُلی کوچک ، دردست هایِ تمنّا شکفته نمی شد
فوّاره هایِ سالخورده به دیدارِاندوه هایِ غروب خیز می رفت
وَ ، تاَسفی پشتِ پیچک هاپنهان می شد
درباز بود وُ
طنینِ پرِ کرکس ها
خوابِ شیرینِ دخترِ گُل اَم را ، آشفته می کرد
انهدامی ، ازتحقیر
در جاده ها به تاوَل می رسید
وَ ،دخترانِ کولیِ غمگین
سال هایِ سکوت را
با گیتارهایِ دلشوره
سُرخ ، می رقصیدند
وَچشم هایِ زیبایشان
با هیچ قایقی به ساحل نمی رسد
چه سال ها که
اندوهِ ما ، فوّاره ای ست
چه سال ها که ، گُلی کوچک ...
فریدون ناصرخانی کرمانشاهی
و چه زجری میکشد آن
عاشق بیدار
که نماند هیچ به سرش
جز خاطره یار
آن سودازده ماه
که ندانست آخر
هیچ راه از چاه
آن کو به برش قافیه خشکید
از بس که ردیف شد به سرش
وسوسه و تردید
و چه سوزی به دلش هست
آن کس که به زندان است
اما
همه رویای آزادیش
خشکیده به دیوار است
چه شبی بود آن شب آخر
از برای سحرگاه بر سر دار
پایان زمان بود و شام آخر
از برای آن چشمهای
خشکیده و بیدار
و چه زجری میکشد آن ...
مهرداد درگاهی
شاید این بغض فرو خورده زمانی ترکید
گریه و اشک شد از ابر بهارم بچکید
رسم گلدان نبود تا که مرا خوار کنی
غیر از آن کفتر چاهی به طلب هیچ ندید
گاه در خاک نمورم به چه سان رشد کنم؟
شب پره آمد و از برگ گلم رفت ، پرید
آه از قلب جگر سوز من و شمع شکیب
قطره قطره شده ام ذوب تر از سنگ حدید
زال دورانم و در باغ بخشکیده درخت
بار و برگ ریخته و موی بگردیده سپید
عشق در سینه چه غمباد مشبه شده درد
مرهم از صمغ عرب نای و گلویم بدرید
بس کن از مردم بد طینت آزار دو چشم
کور کردی و مرا خواب خوش از سر برهید
دل عصیانگرم آجر خورد از نان و کباب
عقل دندان مرا ریشه زند شاخه ی بید
قفل بر مهر دلم بسته دعا ساحر و دیو
باز بگشا در این غم کده با شاه، کلید
آسمان تنگ تر از رنگ ، زمین مورث جنگ
عاقبت خلعت زین پوشم و خفتم چو شهید
اسب بختم لگد انداخت به نوزاد خیال
حال برنا شده و رام نگردید و رمید
برو از سفسطه بیرون و فریبنده مپوی
که قیامت زده فریاد شرر بار و وعــید
تار و پودم بگسل دامن عصمت مشکاف
غمزه بر شوکت مه شسته به افعال پلید
چشمه ی شعر مرا نیست غزل واره ی آب
شبنم از کوی تو ای دوست نسیمی بوزید
کنج آغوش تو غوغاست سحر ، رب معید
روز میــلاد من آغاز شد و صبح دمــیــد
افروز ابراهیمی افرا
در میان ازدحام نبودن ها
به رفتن ، عادتی مبرم داشتم...
از همان شبی که کوله بار تبعید می بستم
تار و پود احساسم بوی خاک های
نم خورده ی زندان می داد....
گاهی، دلم می خواست لا به لای میله های
آهنین و زنگار گرفته ی این بیقوله
نیمه جان، کمی هوای خنک
نفس نفس می زدم...
کسی در آنسوی پنجره دستم را می فشرد
و مرا خطاب می نمود...
ای بخت برگشته
هنوز زنده ای ...؟
و من با لبخند ملاحت باری پاسخ می دادم
مگر نمی بینی که سالهاست
کفن غربت پوسانده ام
بگذر ، و بگذار
تا خواب رویاهایم را دنبال کنم....
نه ترحمی و یا شفقتی در
دیار نژاد پرستان به خاطر نخواهم آورد
پوست دوست به تن کرده ام
تا عداوت را زیر گرد و غبار سکوت پنهان سازم
خسته ام
خسته از کابوس های رنگ به رنگ
آری...
سرنوشت قلم شکسته ای بیش نبود
که مهر و موم کرد
خطبه ی عاقد دوره گرد را ...
( یادواره ای از من باقی خواهد ماند
و آن اشعاریست که ناکام خفته اند... )
افروز ابراهیمی افرا
با نغمه های دلبری تا ساز گیتارم بیا
حالا که میدانی چه بی حد دوستت دارم بیا
مثل غزالی دلربا، چون مرغ عشقی خوشنوا
مست از بهار و خوش خبر، سوی چمنزارم بیا
ای نوربخش جان من، ای آتش سوزان من
ای روشنی بخش دل و شمع شب تارم بیا
در قصر خورشید سحر، تا تاج بگذارم به سر
با چشمهای قهوه ات تا عهد قاجارم بیا
تب کرده ام با یاد تو، دل داده ام بر باد تو
از دور بر بالین من، همچون پرستارم بیا
در این جهان بیکسی، جز تو نمیبینم کسی
ای یار بی همتا و ای یکدانه دلدارم بیا
من شهریار ت میشوم تا تو ثریا یم شوی
عشقم شو ای جانم به قربانت به اشعارم بیا
من عاشق تو نوری ام، دلخسته از این دوریام
لطفی کن ای قرص قمر، امشب به دیدارم بیا
آرمین نوری
تاریک شد سما و هر چه در آن مصور است
صادرشد بعالم هستی که عشقت مدور است
پیغام عشق راخواندی و تو هم فرمان ده ای
با عارفان دل سفرکردی وراهت مسخر است
پاک است جسم و جانی که کردی سفر بخیر
جسمی که پاره پاره شده را دیدم منور است
خودهم با رضا بودی ورضا هم بجوش گشت
جوشیده خونی راکه چویحیی هم مقدراست
آرام جانم برفتی و تو هم آرام جانان شدی
آنجاکه نعش تو فتاده است عالم مکدر است
ترسیم دل را سخن وری نباشد به بخت زهد
پاک است نمازی راکه خواندی دلرا مقرر است
دیدار عشق را قبول کردی و با جسم پاره ات
عهدی که در عالم زر بسته بودی معطر است
ازجعفری هم حمایتی کن و با سپیده میرود
بخشا تو مهووشی راکه برایش هم مکرر است
علی جعفری
هر روز تعبیر جدیدی دارم از احساس
ای زندگی از بابت رنجاندنم، سه ...پاس
هر بار گفتم پاک باید باشد این دیده
گفتند شاید اختلالی داری از وسواس
چون کودکی ترسانده بودندم ز دزد و دیو
می گفتم ای بیچاره دل، اول فقط بشناس
پایم به روی سیم های تار می غلتید
ناگه ز رقصیدن نشست آن دختر رقاص
شاید گلوی نسترن آسیب دید و آن
از خش خش آوازهای خسته اش پیداست
گاهی غریبی می کنم با انتظار خود
گاهی به دل می گویم این ،آن لحظه ی رسواست
گاهی برای کندن و کاویدن انسان
تنها نگاه سردو بی احساس هم کافیست
گاهی برای مردن یک عاشق صادق
دنیایی از اندوه پشت جاده ها باقیست
شاید نماند از من و شما هیاهویی
شاید بمیرد بی صدا، من یا که آهویی
در خستگی ذهن های در پی و مشتاق
شاید نبُرد گردن اندوه ......چاقویی
نرجس نقابی
گویی گمان نمی کنم و هیچ قرارم نیست
این راه رفته را به تماشا بهاء چیست
این راز سر به مهر بماند به یادگار کنار
کز بی راهه رفتن مرا رمق قرار نیست
خاموشم این دیده پنهان نشد ز یار
وقت شبم به سحرگاه خواب نیست که نیست
زلف کج و نشسته به بار مده به باد
این رخ فقط گرفته به دیده هراز کیست
شمع رهت به وقت خاموشی روشن است
در پیچ و خم زلف گیسویت وقت بیداریست
آن راز که بماند از تو یادگار در وقت قرار
جادوی لحظه های انتظار باشد و بی منتهاست
بهنام پاشازانوس