من منظره ای بودم مَنــوط

من منظره ای بودم مَنــوط
منظره ای کنار ِ آه
کنار ِ من هیچ کَس نبود
دلم پنجره می خواست
برای دیده شدن بهانه ای شبیه به دود ِ سیگار میخواست

دلم جاده یا ریل قطار می خواست
کوپه کوپه دلتنگی با هیاهو رد می شد از من ای کاش
و من دَست تِکان می دادم برای مسافر بی بدرقه ای که تنهاست


دلم پر از درد بود
کوه میخواست
تا چشم کار می‌کرد صحرا بود
قَلَنـدر میخواست
شبیه به غروب دلگیــر ِ دریا
من دلم فقط ناخدا کم داشت

کسی را شبیه به خودم ندیدم نه
نهرآبی که خودم را ببینم میخواست

جنگلی وسط ِ قصـر میخواست
نگاه ِ یک پادشاه ِ جنگ طَلب را میخواست
اینکه مرا میدید انگیزه ی صلح می گرفت
و فرمان ِ آتش بَس می داد

منظـره ی سرد ِزمستان شاید
بیشتر به من می آید
می نشستم رو به روی خانه ای که دودکش داشت
بوی غذا دلگرمم میکرد
و میدیدم زنی را که روی بند رخت پهن میکرد

و اگر قُرعه اُفتاد به گورستان شدن
به اینکه اَشک بریزند در آغوش ِ من
درس عبرت می شد آرامـش ِ من
با خودم میگفتم ای دل دیوانه نَگَرد
جُز خودت کسی نیسـت
و روی سنگ مزار این شعرم بنویس
خبری نیسـت

آرزو حاجی طاهروردی

کی قرار است

کی قرار است
این
سکوت
وحشتناک بشکند
و
آسمان
را
در هم بپیچاند
کی قرار است
در
این کویر ماتم زده ی
نیمه سوخته
باران ببارید
و
بوسه ی
جوانه
خاک را
رویا ببخشد
کی قرار است
زمین
مادرانه
از
عزا بیرون بیاید
لباس
نو بپوشد
و
جاری شود
در
مسیر دریا
کی قرار است
بغض
این سکوت
لعنتی بشکند
و
ماه نو بیرون بیاید
کی .......


منیره کاوری

این همه گویند که فکر دلبر دیگر بکن

این همه گویند که فکر دلبر دیگر بکن
کِی به غیرش این همه اندیشه ی دیگر کنم
از سر این جان خویش را در کف دست می دهم
تا زره از سایه ی زلف سیاهش بر کنم
او نمی خواند مرا تا عشق از یادم رود
من ولی می خوانمش تا عشق را باور کنم
عشق دردانست ولی غواص به دریا دل مده
تو چطور گویی اگر دُرّی نبود دریا بده
من شنا کردم در اعماق وجودش یک سده
تا رسد آن روز که سازم بهمنی آذر کده

آتش فیروزه ای دورش بگردم زیر آب
آتش فیروزه ای حتی ندیدی تو خواب
این همه گویند که فکر دلبری دیگر بکن
کو دلی دیگر که فکر دلبری دیگر کنم
تو سفید آهو در این سیاهی شب خواستی
آخ هنوز می خواهمش بی اندک اندک کاستی
این همه گویند نرو راهی سراسر از غمست
دل دیوانست ولی دیوانه تر از این همست

شهریار وقف رحمانی

چه کنم که قدقامت قامت تو

چه کنم
که قدقامت
قامت تو
چه ناجوانمردانه
قامت بسته
به قتل این دل تیپا خورده من
ومن عاشقی که
درآخرین ایستگاه متروکه ی قطار
در تعظیم توهم قامت تو سالهاست کلاه ازسربرمی دارم
چه کنم
که درتقویم دل من
جز بذر هرم نفس ها
وبکر آغوش تو
هیچ نشای آرزویی تکثیر نمی گردد

به تماشای بهت سرخ شفق و
سوزش اشک درکوزه چشم نشسته بودم
که شعر من
به بلوغ رسیدو
باصدایی بم و شهوتی وحشی
تورا
می خواند
واکنون که رگ خواب دل من
در دست چشمان توست

رضافرازمند

در خزان آرزو با آب و بذر درانتظارم من هنوز

در خزان آرزو با آب و بذر درانتظارم من هنوز
چشم ترسان پای لرزان ، پاکار دل هستم هنوز
نو بهار و وقت دل دادن به رستن شد باورم
این چنین در فصل سرما یاد خوش دارم هنوز
آن تفعل ها و آن امید رستن در بهار آرزو
آنچنان شد باورم کز باورش پیوسته می‌رقصم هنوز
هجرت رود در پیوستن به دریا در این دیار

درگیر کرد آنچنان کز آن چنان مسخم هنوز
در ره مفتون ، مهر دل و اینک هجر یار
پای لنگ و قلب بیجان دارم ، در راهم هنوز

مسعود زعفرانی

کتاب

کتاب
کتاب ؛دوستی باوفا
می کنه،توراازبدیهارها
بدوشو،بلندوبالا
رسم زندگی؛اینه والا
کسی کو،درودانشست
هست درگذران زندگی،مست
دل نبند،به چیزی که زودگذره
وقت طلاتو،می بره
اندیشه کن،درراززندگانی
تاپاینده وجاویدمانی

محمدبختیاری مرکیه

پتک خورد به آشیانم

پتک خورد
به آشیانم
شاید هم
مرا جویده است
موریانه
موزیانه
شب می شود
از نور
حرف میزنم
روز می آید
خاطره میسازد
برایم شب
خیالات برم داشته
یا حقیقت است
تنها
به عشق کسی زیسته ام
و زیستنم
امروز تکیه گاهم شده
در این برکه
عکس ماهش
با سنگی
میپرد

تو
تو
تو
در این برهوت
سراب زیستن
را در گریستن
آموختی
وبغض شد
سکوتی
 پشت حنجره
پنجره ای که بسته ماند

ابوطالب احمدی

جرعه در جرعه سخن وقت دعا باید گفت

جرعه در جرعه سخن وقت دعا باید گفت
چهره را شسته در حوض و رها باید گفت

پر بکش سمت دقایق که جهان منتظر است
با وضو مثل شهیدان خدا باید گفت


زنده در دین تو اگر باشی و ایمان شفاف
با دل سوخته ی مثل شما باید گفت

کربلا پشت همین تپه همین نزدیکی ست
فرصتی دست دهد بی سر و پا باید گفت

این حوالی دلم از حزن اذان می گوید
در سقاخانه به موسای رضا(ع)باید گفت

هادی جاهد