یکی در وصـف عشـق ، سر داد چکامـه
یـکـی هــم بــهــر یــارش داده ،، نـامــه
نـشـد پـیـدا کـسی کـآن بــهـر مـا هـم :
نـویـسـد نـامــه و گـویــد چــکامــه
کـجـاسـت آن پـیـشـوا بــرپـا کـنـد بـر :
نــیــایــشــگـاه دل ؛ قــصــد اقــامــه ؟
بسـاط سفـرهدار ، افسـوس و حـسـرت
خـوراک جـیــرهخـوار ، گـردو و خـامـه
نـبـاشــد داخــل جــیـب اسـکـانـسـی ..
یـقــه جِـر مـیخـورد هـمـسـوی جـامـه
دروغ ؛ امـروزه سرتـیتـر خبـرهاسـت
خـلاف عــرض مــیرسـانــد روزنـامــه
اگر فردوسی امروز بود و مینْوشت :
به جای شـاهـنامـه ؛؛ جـاهـنامـه
جـهان ؛ نـکـبـت سـرای بـیش نـبـاشـد
مــســیــرش هــمـچــنـان دارد ادامــه ..
یزدان ماماهانی
آنگاه که نت های احساس
باموسیقی بی کلام می آمیزد
در گوشِ جان
بدل به کلمات می شوند
گویی انگشتانِ خدایان
نوازشگر عاشقانه هایی ست موزون
بسانِ آواز پرندگان
وشرشر آبشار
روح انگیز هاشمی
جز باران زمستان خدا بگو آبی هست
سربر سجده نذاریم سر پناهی هست
گر تیغ مابه نالد ازمسکر هر از گاهی
درشرع ما تو بگو داد خواهی هست
حال که از همه سو در بلا افتادیم تو بگو
در میان میکده و میسره هم جامی هست
گفته بودم که به جان می خرم جام ترا
گر وعده بدادم به تو تو بگو نایی هست
بس کن از دامنه عشق جدا افتادم بهار
فکر نکن درعالم سیاهی هوا خواهی هست
منوچهر فتیان پور
نگاهی رو به راهم من
به دنبال مسیری جان پناهم من
اگر روزی رسد از اینهمه فریاد بگریزم
که از هر ماندنی در یاد بگریزم
تو آنی جان پناه ، برتر
در این آشفتگی ، محشر
منم آن راوی لبخند
و با هر نور در پیوند
تو قایق را
شقایق را
به روی برکه ای پر آب بسپار و
خلایق را و
در هر جمع
آن یک فرد لایق را
سوار قایق بی انتهایت بگذران
از چشمهٔ جوشان
،از این آب خروشان تا که
ما خود حال مستی را ،
و هر آوای نواندیشِ هستی را
شبیه نورِ اعجازت
آن رویاییِ افسانه پردازت
درون سینه بنشانیم.
اگر روزی رسد کز اینهمه فریاد بگریزم
که از هر ماندنی در یاد بگریزم
تو آنی جان پناه ، برتر
در این آشفتگی ، محشر
منم آن راوی لبخند
و با هر نور در پیوند
ترانه حقیقی
مادر من می گفت:
با دلت عاشق شو؛
عاشقِ آن که زبان دل تو میداند،
و تو را میفهمد،
که همین فهمیدن
ضامن رابطه است
چشم من امّا حیف،
چشم دل را میبست
و پی رنگ و رخ و
ناز و اداها میرفت،
تا تو پیدا شدی و
چشمِ دلِ من وا شد،
من تو را خوبی بی شر دیدم
من تو را درک مکرر دیدم
سنگ و معیار همه زیبایی
با تو در خاطر من معنا شد
تو زبانِ دل من میدانی
هر چه را با قلم کهنهی دل
چون کتابی بیخط،
مینویسم به شبِ چشمانم
خط به خط میخوانی
تو همانی
تو همانی که مرا میفهمی...
حمیدرضا قبادی راد
وای بر دل من،دراین عید بهار دل تنگم
ندیدی ک از تابستان تا به امروز بهار،دل تنگم
نمیدانم دگر موی من است یا تله گاه عنکبوت
تقصیری ندارد آن گیسوی بیچاره من، دل تنگم
آن حس مسموم تو مرا دور انداخت.
من ک با هر سفرم بع زرشگه بسیارها دل تنگم.
گرچه گشتم آزاد از قفل نگاه رنگینت
به قلب های در چفت و بس سوگند،دل تنگم
باغ سیبی نمانده که در آن عشوه دراری
من که در یک باغ خاطره دارم و در یک باغ دل تنگم.
نشد ، شود خاموش شمع،چراغ این دل
میپذیرم شمع بی پروانه ام ، اما دل تنگم
حسین کوشکی
هنگامی که می آمد بهار
شکوفه میدادند درختان
همه جا سرسبز می شد
همه جای باغ گلستان
پر می شد شاخه ها
از میوه های خوشمزه
توت و زردآلو و آلوچه
ترش و شیرین و تازه
بچه های دور آبادی
خسته می شدند از بازی
بالا میرفتند از دیوار باغ
برای دست درازی
گلی دختر باغبان
هی می کرد و به زمین چنگ میزد
سنگی بر میداشت
به بچه ها سنگ می زد
آلوچه های ترش و ترد
زیر دندان بچه ها
نیمه خورده گاز میخورد
پرت می شد در کوچه ها
به چشم من قهرمان بود
آنکه چابک و تند و سرحال بود
خوشحال و نفس زنان
دستش پر از میوه کال بود
منصور چقامیرزایی
سرگشته ام خدایا حیران و بی نوایم
باری به من نظر کن هرچند بی وفایم
هرچند روسیاهم دلبسته ی شمایم
یارب به من نظرکن مجنون و بی نوایم
من خسته از هیاهو ذکرم شده است هوهو
برمن عنایتی کن در کنج انزوایم
دستی دراز کردم من عاشقانه سویت
برمن اجابتی کن من سائل و گدایم
چون درنماز گویم ایاک نستعین را
حقا که باامیدی جاری شد این ندایم
یارب به ذات پاکت شب را مگیر ازمن
من باشم و سحرها ذکر خدا خدایم
این بنده باامیدی کوبیده خانه ات را
حال این تویی و فضلت دربی گشا برایم
امیرمحمداسکندری