من تو را مانند رودی پرخروش

من تو را مانند رودی پرخروش
من تورا مانند ماه
من تورا مانند یاس ونسترن
من تورا مانند صبح
من تورا مانند جنگل با درخت
من تورا مانند مادر با پدر
من تورا مانند خواهر یابرار
من تورامانند فرزند
من تورا مانندگل ها
من تورا مانند دریا
من تورا مانند خانه
من تورا مانند استاد
من تورا مانند مولا
من تورا مانند نیکان
من تورا مانند خوبی
من تورا مانند بخشش
من تورا مانند یاری
من تورا مانند یک دوست
من تورا همچون پرنده
من تورا مانند باران
من تورا مانند پاییز
من تورا مانند چایی
من تورا مانند بابا
من تورا مانند انجم
من تورا مانند خورشید
من تورا مانند میهن
من تورا مانند البرز
من تورا همچون دماوند
من تو را مانند زاگرس
من تو را همچون خداوند
دوست دارم دوست دارم دوست دارم

الیاس امیرحسنی

تا که نگاه میکنی قلبُم تند تند میزُنه

تا که نگاه میکنی قلبُم تند تند میزُنه
یک دل نه صد دل پیش تو این پا و اون پا میزنه
خسته شُدُم بس که دلُم یادِ نگاهت میکند
این دل نگهدارت شده از بس که خوب شش میزنه
لعل نگاهت با مو است هر جا که میرُم شب و روز
انقدر دیوانه شُدُم این دل مو هل میزنه
کاشکی بیایی یک شبی ،یک شب که مو تنها ترُم
تا که تو در را میزنی این دل مو پر میزنه
تا که بیایی یک شبی عشق دلم زیبای مو
به ماه بگو که در نیاد چون روی تو برق میزنه...


یگانه یوسفی

شدم نوستالژی با این بهانه

شدم نوستالژی با این بهانه
دلم می گیرد از دست زمانه
شبیه خاطرات رفته بر باد
نمی گیرد کسی از من نشانه


فرزاد الماسی

شمعی که نقش بسته بر شمعدان در خرابه ای

شمعی که نقش بسته بر شمعدان در خرابه ای
شب ها نشسته به بزم رفیقان با حال زار خویش
گرمی بداد و بسوخت در جمع سرخوشان
امروز گردیده نقشی بر سنگ مزار خویش
ما نیز امروز چو شمع مجلس آرای دیگریم
تا کی نقشی زنند ما را ز یادگار خویش


عبدالمجید پرهیز کار

غروبگاهان دست پیش می بری

غروبگاهان
دست پیش می بری
تا گلی بچینی
شاخه تکان می خورد از باد
جای گلبرگ های سرخ
خونی ست
بر انگشتانت
با خارهایی
در زیر پوست..


غلامحسین درویشی

سوز سرما به جانت می ریزد

سوز سرما به جانت می ریزد
به تقویم نگاه می کنی:
اعتدالِ بهاری ست
شگفتا که از هوانیست
لرزه به جانت می آویزد.

شاید
محبوبه ای از محبوبه های شب
از شاخه افتاده
و دلت
سوخته...


غلامحسین درویشی

پیدا می شوی در خیابان

پیدا می شوی در خیابان
در هیاهوی پیاده رو
گم می کنی
تصمیمی را که داشته ای:
پرسه زدن در فواصل بی حوصلگی
دیدار دوست
خرید
یا نمی دانم چه...


غلامحسین درویشی

این سایه ها که تن به زمین می ساید،

این سایه ها
که تن به زمین می ساید،

راه می روند،
محو می شوند،
ما نیستیم
این
لحظه های ماست.

غروب که بیاید
افسوس خورشیدی در دل مان می ماند
که بازی می کرد
با سایه های بلند و
کوتاه مان...

غلامحسین درویشی