به مصاف با پاییز مرو
این بغض و آه و اشکها
میراث فصل های دیگرند
فقط،
پاییز را
محرم
شمرده اند
فرشته سنگیان
شمعِ پریشانِ ما
در گذرِ بادهاست
مقصدِ هر روزِ ما
ساحلِ بیدادهاست
طاقتِ سنگینِ ما
حاصلِ آوارهاست
گریه یِ خاموش ما
راویِ فریادهاست
باورِ شیرینِ ما
در دلِ دیوارهاست
زمرّدپور
سرزمینِ نگاهت،تبعیدگاهِ دلم شد
روحم از دهلیزهای قلبت گذشت،
تا در وجودت،لاله های سرخ بکارد
واژگانِ رسواگر،اندوهِ نهفته ام را برملا میکند ،
زمانی که خیالت،.چون پیچکِ بیقراری،
بر آندامِ واژه ها می تند
از راه می رسی
ماه در آغوشم حلول می کند...
محبوبم
طنینِ نبضم نگارگرِ نقشِ تو در جان من است...
دلتنگی هایم بی وقفه از فرازِ تنم بالا می رود،
تا از چشمانم ببارد
آنگاه که دوستت دارم می گویم ،
دلم به وسعتِ جهان فراخ می شود ،
تا در چشمانِ تو جاشود
روح انگیز هاشمی
او نسترن و رازقی و سوسن و مریم
من شاخه خشکیده غم دیده ی عالم
او ناب ترین حادثه در منطقه عشق
من فاجعه ای گم شده در کشور ماتم
من لوتم و لب تشنه و ناامن ترین راه
او چشمه آرامش جوشنده زمزم
او آب روان ناب و خنک منظر دریا
من درد و بلا، پر شده از آه دمادم
آوازه ی او راس خبرهای مجازی
گمنام منم.، خط زدهی عالم و آدم
با این همه در وادی تنهایی من اوست
همراه ترین، باب ترین یاور و همدم
مهساپارسا
آخر ای مرغ ملک با هیچ پریدن تا کی ؟
اندر این هستی جهیدن تاکی؟
دم از آوای نور خورشید می زنی
صدای ناقوس را شنیدن تا کی؟
آخر ای مرغ ملک عاشق مرداب شدی
حسرت جام برین عشق داشتن تا کی؟
ای مرغ ملک از غرش یم ها گویی
باد بر این دریا وزیدن تا کی ؟
دامن از دست رهاندم دیروز
آخر این هاله بدیدن تا کی؟
ستایش توانا
میبینمت از دور به ناچار،ندیدی
دیدی تو شتر را ولی انگار ندیدی
مانند گناهی که کسی مرتکبش نیست
من وسوسه ات کردم و ای یار ندیدی
دنبال تو هربار دویدم ،نرسیدم
صدبار زمین خوردم و یک بار ندیدی
گفتی که چرا اینهمه دنبال من آیی
گفتم که مگر آدم بیمار ندیدی؟
من در قفس چشم تو عمریست اسیرم
کار تو روا نیست گرفتار ندیدی
میخواهمت ای یار به اصرار و تمنا
دلبسته ی انکاری و اصرار ندیدی
آشفته تر از موی پریشان تو هستم
هر چند زدی شانه و آزار ندیدی
دادم خبر عشق و تو انگار نه انگار
انگار که به عمر خود اخبار ندیدی
در کوچه به دیوار نوشتم که بیایی
از کوچه گذر کردی و دیوار ندیدی
دلتنگ همان نیم نگاهی شده ام که
ناخواسته بر من شد و زنهار ندیدی
خوابیدم و در خواب کسی آمد و ترسان
پرسید که یک آدم بیدار ندیدی؟
فرهاد دنیوی
بی تو...پاییزی
شده ام
که خزانش
با
یاد تو...
برگ می ریزد
بابک پولادی فراز