میبینمت از دور به ناچار،ندیدی

میبینمت از دور به ناچار،ندیدی
دیدی تو شتر را ولی انگار ندیدی
مانند گناهی که کسی مرتکبش نیست
من وسوسه ات کردم و ای یار ندیدی
دنبال تو هربار دویدم ،نرسیدم
صدبار زمین خوردم و یک بار ندیدی
گفتی که چرا اینهمه دنبال من آیی
گفتم که مگر آدم بیمار ندیدی؟
من در قفس چشم تو عمریست اسیرم
کار تو روا نیست گرفتار ندیدی
میخواهمت ای یار به اصرار و تمنا
دلبسته ی انکاری و اصرار ندیدی
آشفته تر از موی پریشان تو هستم
هر چند زدی شانه و آزار ندیدی
دادم خبر عشق و تو انگار نه انگار
انگار که به عمر خود اخبار ندیدی
در کوچه به دیوار نوشتم که بیایی
از کوچه گذر کردی و دیوار ندیدی
دلتنگ همان نیم نگاهی شده ام که
ناخواسته بر من شد و زنهار ندیدی
خوابیدم و در خواب کسی آمد و ترسان
پرسید که یک آدم بیدار ندیدی؟


فرهاد دنیوی

به نام خالق انسان که انسان کرده رسوایش

به نام خالق انسان که انسان کرده رسوایش
و این است آخرین شعرم که پنهان مانده معنایش
شبی در خلوتی با خود،به یاد چشم زیبایش
نوشتم حکم اعدامم، به دست پیچ موهایش
و پایان میدهم خود را،نشیند دل سر جایش
همانطوری که میبیند ، بنایی مرگ‌ بنّایش
و در آغوش تنهایی گرفتم دست مرگم را
شبیه حال قلبی که شکسته بعد اهدایش
ندارم میل چندانی به حرفی با کسی گفتن
دگر بحثی نمیماند نبودم سهم دنیایش
سکوتی پر ز فریادم که در بغضی به جا ماندم
شبیه دانش آموزی،که خالی مانده انشایش
به پایان آمد این قصه به مهر مرگ و امضایش
و من‌خوابیده در خوابم به یاد چشم زیبایش

فرهاد دنیوی