در میکده گفتند که انگار خدا بود

در میکده گفتند که انگار خدا بود
اما به خدا پشت به ما و به خفا بود

گفتند به پرونده ات ار کار بدی هست
گردی تو مجازات ، ولی حرف ِ خطا بود

گفتند مباد کیسه بدوزی ز زر و سیم
پس از چه برای خودشان راه ِ بقا بود؟

در معرکه ی فانی ظلمتکده ی دهر
سهم دل من خانه پُر از رَخت  ِ عزا بود

یک عمر که خواندیم نماز ، از چه پریشان
راه همه از سمت ِ دل ما که سوا بود

از هر طرفی دست ِدعا باز نمودیم
رنج و غم و اندوه فقط سهم و سزا بود

در سفره که گسترده شده بهر تناول
از روز ازل قسمت ما رنج و بلا بود

این جام که ما را ز می اش طرد نمودند
دیدیم که انگار همه زیر قبا بود

وقت سحر و بانگ اذان ، جای عبادت
هنگام جدایی ِصف ِ شاه و گدا بود

گر حکم مرا توی جهنم بنویسند
با خنده بگویم که ز حِکمَت وَ قضا بود


فریما محمودی

به قواره کشیدم

به قواره کشیدم
قامتم را...
رخت
تنهایی

به تنم گشاد است

فروغ گودرزی

از گوشی به گوش دیگر

از گوشی
به گوش دیگر
به ناشنوایی ام باختم
تو را...


فروغ گودرزی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

حجت سوری

از من نشانی تو را پرسیدند

از من نشانی تو را پرسیدند
زبانم بسته شد
راه را فراموش کردم
تمام درختان ایستاده نشانی تو بود
همه سنگهای زمین آواره تو بودند
هیچ جای زمین به یادم نبود
کنار تو بوده باشم
تنها باید کوه ها را
دریاها را
و صحراهای آواره را
به آنها نشان بدهم
زمان تمام شدنی نیست
تو در زمانی فراموش شدی
که من نبودم
آنها نشانی تو را خواهند یافت
خودت را آواره نکن
آسمان جای عاشقان است


محمود درویش

چه تنگنای بسته ای چه ننگ، حکمِ صحنه شد

چه تنگنای بسته ای چه ننگ، حکمِ صحنه شد
علیه کودکان ببین چه جنگ، حکمِ صحنه شد

تفکرِ فُسیلی و جهانِ وحش، پشت هم
که با صدای موشک و فشنگ حکم صحنه شد

چه لرزهای بی دفاعِ کودکان... ، تراژدی
که از جهانِ سینه های سنگ حکمِ صحنه شد


سکوتِ این سیاستِ کثیف و سرد را ببین
و سکه با دو رو، چرا، دو رنگ حکم صحنه شد

میان گفتمان و میزِ گردهای بی ثمر
فقط صدای تیر، از تفنگ حکم صحنه شد

خوراک و خوابِ بچه ای که انفجار گشته را
چه می‌شود صدای دنگ و زنگ حکم صحنه شد

بخواب کودکِ پر از عذاب و اضطرابِ من
که بهترین دوای تو شرنگ حکم صحنه شد

محاصره شدی و از جهانِ ما امید نیست
چه تنگنای بسته ای، چه ننگ حکم صحنه شد

محمد جلائی

از برایتْ مادرْ ، غزلی می‌سازم

از برایتْ مادرْ ،  غزلی  می‌سازم
روی یک کاغذِتک،دفتری میسازم

ذکر نامتْ مادرْ،از قلم افزون است
وصفِ خوبی هایتْ مثلی میسازم

تابشی ازحقّ است نورِمهرتْ مادرْ
بر شکوهِ  مهرتْ،بدلی میسازم

آفتابیستْ درآنْ چهره ی نورانی
ازدرخشندگی اش قصه ای میسازم

خنده ات امّیداست برْدلِ من مادر
فضه ی گیسو از شبقی(1) میسازم

قوّت دستِ من از مِهرِ دستت مادر
سلطه ی پاهایت خللی میسازم

از برای عشقت چه توانم کردن
جز که بر آغوشت ، بغلی میسازم


میترا کریمیان

هرچه از تردید بود را کَندم و

هرچه از تردید بود را کَندم و دور ریختم و جایش را به تو بخشیدم
تو در آنجا نهالی از عشق کاشتی
من آبش دادم
انگار چیزی را نمی گفتی ولی همچنان امّید میدادی که نهال عشقمان سبز میشود روزی
حالا که چند بهار گذشته
دیگر نیستی اینجا
من اما نهالی را که تو کاشته بودی و سبز نشد هرگز ،آب می دهم هر روز یکبار

فاطمه میرزاده