سوخت جگرم سوختن اثر دارد

سوخت جگرم سوختن اثر دارد
اشک خونین از دل خبر دارد
فدای چشمان قشنگت پدر
از تو جدا شدن بخدا ....خطر دارد
مهربان من کجا رفتی
مانده ام تنها
عاشقت نیز عزم سفر دارد
باغبان بودی
گلها شاد بودند
گم شدی در غبار خاطرها
اتش نبودنت آخ شرر دارد
ای صمیمی درخلوت شبانه نیز
دل و دیده هردوچشم تر دارد
مراقب باش ای نازنین پدرم
آب سرد خوردن ضرر دارد
می روی تنها لیک مهرت مانده
هنوز قلبت از حال ما خبر دارد
قلبم تکه تکه آی ای مردم شهر
این شب تار هم روزی سحر دارد
شکلی بخود گرفته تنم عین درخت
نمی دانستم دست فلک تبر دارد..

احمد نقیلو

دلم میخواد خدا باشد

دلم میخواد خدا باشد
در نگاه و صداها باشد

رو به هر انسان که کنیم
همه چیز رو به راه باشد

دلم میخواد گریه کنم
و دعوتم سمت خدا باشد

بگویم اینطور بهتر است
که عقل و دل همراه باشد

من که هنوز شکر میکنم
که امید آرزوهام دعا باشد

خدا را دوست دارم، زیباست
ای کاش در همه دلها باشد


هادی نجفی

با خیالت همه شب قصه کنم ساز ولی

با خیالت همه شب قصه کنم ساز ولی
جز خیالت نکنم با کسی ابراز ولی
دور باش از منِ دلخسته به اندازه ی دهر
با خیالت گو که با من نکند ناز ولی
با نگاهت به افق هایِ نهان می نگرم
آشکارا نکنم با فلک این راز ولی
با بلندایِ سکوتم همه شب در دلِ دشت
همچو آن کوهِ غرورم پر از آواز ولی
سایه ای می گذرد از گذرِ خاطره ها
هست او خاطرِ آزرده ی یک باز ولی
روزی آید که سحر چشم گشاید بی ما
از ضمیرم نرود چشمِ تو طناز ولی

آرش آزرم

امروز تمام پنجره‌های رو به بیرون را بسته‌ام

امروز
تمام پنجره‌های رو به بیرون را بسته‌ام
به روی خودم که دیگر رو ندارد
به روی کودکانی نگاه کند
که دیروز در کوچه
روبه‌روی فریادهایم
ایستاده بودند
فقط برای دفاع
از بازی پر‌ سر و صدای هفت سنگ‌ شان


ندا غفارزاده

باز هم ، پاییز از راه آمده

باز هم ، پاییز از راه آمده
پیچ پیچ باد خودخواه آمده

برگ برگ شاخه های پر غرور
سرنگون گردید و کوتاه آمده

فصل سرخ نار و هُرم آتش و
سوز سرماهای جانکاه آمده


قمری و سار و زغن در باغِ عور
بس ملول و سینه پر آه آمده

صفحه ی شطرنج دنیا باز شد
چون سپاه فیل بی شاه آمده

آخر شهنامه هرگز خوش نبود
رخش با رستم لبِ چاه آمده


حسین سلیمانی دلفارد

تک بیت عاشقانه ی باران شدی رفیق

تک بیت عاشقانه ی باران شدی رفیق
رنگین کمان فصل بهاران شدی رفیق
گفتم بیا و در دل من قند آب کن
اماتوآمدی و خودت جان‌شدی رفیق
هرجا دلم گرفت ز آشوب روزگار
همرنگ من تو شکوه و عصیان شدی رفیق
فکرم نمی رسیدمسیحا شوی ولی
فارغ شدم ز درد و تو درمان شدی رفیق
هر بار در سکوت من و انزوای من
آهنگ شام های پریشان شدی رفیق
عمری
فارغ شدم زهر چه تعلق ولی تو باز
آغاز هر ترانهٔ پایان شدی رفیق
ازمن مپرس کاینهمه امیدم از کجاست
پایان هر چه حسرت و حرمان شدی رفیق
یادم نمی رود که سرم روی شانه ات
تصویر مهربانی انسان شدی رفیق


زنگار از درون دلم شسته ای و باز
احساس عاشقانهٔ پنهان شدی رفیق

علی احمد فایز

گیسوی طلاییش پریشان کرده

گیسوی طلاییش پریشان کرده

این دختر پاییز چه نازی دارد

پیراهن رنگین به تن و خنده به لب

با باد خنک میل به بازی دارد


شهناز یکتا

عشقش مرا هر بار بر روی زبان انداخت

عشقش مرا هر بار بر روی زبان انداخت
ذهن رقیبان را به صد حدس و گمان انداخت

پروانه‌ای در جستجو بودم که تاب عشق
آخر مرا چون طعمه در آتشفشان‌ انداخت

در خواب دیدم یک‌ فرشته عاشقانه وار
هنگامه‌ی وصل مرا وقت اذان انداخت

وقتی که دید اشک‌ مرا در مردمک هایم
دیدار را در فصل باران و خزان انداخت

تا آمدم خود را در آغوشش بیندازم
از درد هجرش تا ابد آتش به جان انداخت

فریما محمودی