پادشاهی کن تو ما را اهل عالم خام شد
کینه هابا عقده ها در جهل عالم دام شد
سگ وفا دارد ز انسان لایق اهل زمین
میکشد انسان ز انسان بر در فرجام شد
ملک و هستی را ندادیم بر دغی لا کتاب
من کتابی داده بودم آیه ها اعدام شد
بر سر خورد و خوراکت لانه کردی از جفا
کشتی اطفال خدا را خانه ها بر بام شد
کار تو ننگیست بر این عالم هستی بدان
حیف انسان بر جهانم اشرف بد نام شد
میکشی آنجا ببین تو کودکان خانه را
بمب و موشک میپرانی زندگی ناکام شد
منتظر ماندم ببینم عدل عالم درکجاست
کو امام و کو پیامبر عقل عالم خام شد
جعفری با درد عشقش زندگانی میکند
میکند نفرین جفا را سرنوشتش دام شد
علی جعفری
عشق را با جهانی شیدا میکنم
هر لحظه عمر را با آن پیدا میکنم
زندگی را مست نگاهش میکنم
هر قدم با یاد آن دنیا را سیر میکنم
خود را وقف عشقم میکنم
تا هر که بیند افسون نگاهش گردد
باشد چشم بد از نگاهش دور دور
زندگی و آشیانش گرم گرم
وحید آفری
غزلی از سپیده کاشانی
چه کردی انتظار، ای انتظار لالهگون با من
که اینسان همسفر شد جای دل یک لُجّه خون با من؟
گرفتم تیشه تیز قلم، هموار سازم ره
نگر چون کرد، ای محبوب، رنج بیستون با من
تو را فریاد کردم در سکون لحظهها، اما
به پژواک صدا دمساز شد شور جنون با من
گواهی میدهد دل، از ورای ابر میتابی
نتابی گر چه خواهد کرد شام قیرگون با من
حضورت طرفه گلزاری است چشمانتظاران را
بیا مپسند از این بیش پاییز درون با من
شکسته دل ز سنگ هجر تو ای منتظر، بنگر
روان این قایق بشکسته بر دریای خون با من
مبادا بیتو جایت در دلم ای همنشین دل
تو بنشین تا که ننشانند اغوای فسون با من
اینبار اگر آمده ای تا که بمانی
درخویش نظرکن که چنین نیز نماند
دنیا به طلسمی است و این قرعه به نامی
تا قصد چه باشد وچنین نیز نماند
این خانه قراری است که بسیار نباشد
کاشانه خراب است و چنین نیز نماند
تقدیر سرابی است که از عهد عتیق است
پیشامد خود باش وچنین نیز نماند
گاهی به خود آگاهی یک غنچه نظر کن
باغ دلت آباد و چنین نیز نماند
امروز بر آنی که جهانی به کف آری
فردا چه کسی مانده و این نیز نماند
خورشید تو عشقی است که در سینه نهان است
بی نور جهان هیچ و چنین نیز نماند
نوزاد غریبیم و هماورد جهانیم
هر دم نگرانیم و چنین نیز نماند
در مکتب بازار به اعداد دچاریم
فقریم و مدامیم و چنین نیز نماند
ما غرق نیازیم و خریدار نجاتیم
در بند ثوابیم و چنین نیز نماند
مرزی است میان من وافکار پریشان
کافی است بمانی وچنین نیز نماند.
هومن ایران زاده
در این غروبِ قهر کرده
آسمانِ خیسِ خیس
سایه روشن درختِ عَرعَر
پای چَشم های خمارِ مِهرِ پاییز هیز
آخرین پُکِ یواشکی
که دود می کند
تمامِ دلواپسی های روز پردردسر
از ذهن خسته ی مریض
نگاهِ بی تفاوت عابران
به عطرِ مرگ برگ ها
در اولین سقوط
واپسین رقص
چرخش زردها در آوازِ هوهوی باد
به این میزبانِ نارنجی رنگ
لبخند می زنم
نیلوفر تیر
تا جان گیرم من بی دل و جان بغلم کن
تا حال گیرم من افسرده روان بغلم کن
شکسته فرتوت شده این من بی تو
تا باز گردم من به آن زمان بغلم کن
خزان زده به سال و ماه جان من
رسیده سرما به مغز استخوان بغلم کن
من محتاج نگاه گرم و قهوه ای تو ام
وامگذار مرا به بخت این وآن بغلم کن
جز تو نیست یار مرا در بر کنار
لولی شوخ و شیرین لبان بغلم کن
گویند که وفا نیست به رسم مه رویان
تو ای زیبا تر از هر زیبای جهان بغلم کن
تو بشکن عهد این رسم دل شکستن را
نشکن دل این عاشق جوان بغلم کن
کمال است این عشق به جان من افتاده
تا جان گیرم من بی دل و جان بغلم کن
کمال بلوچ
برای من
آن داروی جانبخشی
که داروگران
آن را به پستوی داروخانهی خود
پنهان میکنند
و گویا
همچو منهایی را
بدانها
دسترسی نیست
علیرضا غفاری حافظ
شاید باورش سخت باشد،
اما...
در قلب من
یک اقیانوس پنهان است
عشق که طوفان به پا میکند
به تپشهای قلبم گوش کن؛
شوریدگیام پایان ندارد
شبنم حکیم هاشمی