چو آسایش برایم شد فسانه

چو آسایش برایم شد فسانه

دلم خون شد از این جور زمانه


بیا و همره و همپای من باش

در این سیلاب خشم دلبرانه


حسن سهرابی

السلام علیک یا صاحب الزمان

اللهم عجل لولیک الفرج
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

عشقِ خالق بود عشق گردید پدید

عشقِ خالق بود عشق گردید پدید
تا مزین شد جنون عشق شد شهید
حسرت و کذب و هوس همراه جاه
کینه و جهل و ذکاوت راه و چاه
عشق و مجنون و گلِ سرخِ لطیف
طاعت و انفاق و الطافِ شریف
کور و بینا و اصالت حق حریف
بود و نابود و ثنا و مَه ردیف
مرگ و ایمان و یقین و باخرد
طعمه و طعن و طعام و بی خرد
بس رذائل ها و فضل ها و هدف
سلطه و ملموس و محمود شرف
خاص و نامحسوس و ممدوحِ صمد
شاه و زرین و گوهر حمدِ احد
شد هزاران خلق عیان اذن کران
ریز و ناچیز و سماوات و بیان
اذن الرحمان شدند پیدا جهان
تا به رقص آرند سُرایانِ زبان
روزی از ایام زیبای جهان
که نبود انسانی در خلقت میان
حسرت و احسان و عشق بی دغل
سنبل و مجنون و محزون و بغل
قصد کل‌کل با دگر کردند روان
تا بینند کیست که ماند در میان
هر کدام کردند عیان افکارشان
تا رسید نوبت به مجنون کارشان
مجنون اقرار کَرد با عشق همنواست
بی وفایی نیست مرامش حق رواست
دیگران گفتند چه داری زین دلیل
یا چه برهانیست که آوردی خلیل
گفتا عشق پرسید همانا صادق است
جز صداقت نیست مرامش بالغ است
گر به تصدیقم رسیدید دل دهید
غیر آن دیدید به کذبم  رای نهید
حسرت و حاسد به همراه ذلیل
عهد هم کردند ز عشق گیرند دلیل
نزد عشق رفتند و گفتند با جنون
نسبتی داشتی تو آیا تا کنون
گفتا آنان عشق و مجنون هم رهند
عشق گرامست تا جنونها جان دهند
حسرت و حاسد شنیدند تا چنین
کینه کردند با جنون گشتند به کین
حافظا دانی که چیست دارُالصَفا
عشق مرام اَست و جنون دارُالوفا


حافظ کریمی

هیچ سکانسی زیباتر از

هیچ سکانسی زیباتر از
نگاه های مکث دار
آغوش های پر بوسه
و شیطنت های ریز و درشت نیست

رها کن
فیلم
شعر و قصه را

خاطره ساز ، بودن هایمان باش
همین حالا

بی شک من و تو
نقش اول تمام دو نفره ها هستیم
من و تو
خالق ناب ترین سکانس های تاریخ می شویم
اگر .........

آزیتا صدیقی مهر

فلسطین زیتون است

فلسطین
زیتون است
الأقصی
یک تبسم
حرفهای جان فدا


فاضله هاشمی

آن به که به صدگون به مغیلان تو افتد

آن به که به صدگون به مغیلان تو افتد
وان کو که نه اندر پی پیمان تو افتد

ای خوش به حریفی که میان بسته به عالم
تا گوی صفت ، در خم چوگان تو افتد

در کار تو اندر سر سودای وِصالت
از دولت آباد به ویران تو افتد

کو واهمه از سرزنش پیر و جوانم
گر صد رقمم ناوک بهتان تو افتد

صد بادیه طی گشت و نشد یک دمم این چشم
بر قامت آن سرو خرامان تو افتد

زاین دست که بینم به تمنای تو این سر
روزی به جهان در کف میدان تو افتد

جانا چه فتد گر نفسی این دل مسکین
در حلقه ی آن زلف پریشان تو افتد

گر خضر بداند اثر آب حیاتت
هرگز نه جز از چاه زنخدان تو افتد

تا باز کی افتد چو به اضحای جهانم
این جان ستم دیده به قربان تو افتد


سروش فارسیانی

من و بوسه به یک رنگیم چرا فصل خزان دارم

من و بوسه به یک رنگیم چرا فصل خزان دارم
در این شهر آدمی بسیار چرا من ذکر آن دارم

برای روز مستی ام شراب جاودان دارم
من از لعل گیسویش گرفتن شوکران دارم

دو چشمم تا طلوع صبح نماز پیش آن دارم
سرم بر سجده کویش چرا بار گران دارم


به یوسف گفت با من باش چرا هجر و فغان دارم
شبی مهمان تنهای من شد چرا تنهای جان دارم

من از شب می ترسم سیاهی رنگ خزان دارم
به کرنش کرده ام عادت چو جام شوکران دارم

به جرم بوسه ای لبخند به کوی جاودان دارم
مگر چشمم شده دریا که حسن بی امان دارم

نمیخواهم غزل گویم چرا در خود فغان دارم
چرا ها نیست جواب من سوال بیکران دارم


سیاوش دریابار

عشق اول

عشق اول را برایم نقطه ها همساز گشت
عشق اول را بعالم نطفه ها دمساز گشت
عشق اول می‌برد جان را درون سینه ها
عشق اول روح را با سینه ها پرداز گشت
عشق اول در وجوم سازه ها را شور شد
عشق اول جور شد با آسمان همراز گشت
عشق اول تارو پودم میشود درجان و دل
عشق اول چون نباشد گریه ها آغاز گشت
عشق اول پاک باشد حضرت معصومه ها
عشق اول کور بودم ،دیده هایم باز گشت
عشق اول را عبادت گر کنم منفور نیست
عشق اول منزلت دارد به پایش ناز گشت
عشق اول عاشقم کرد رفتو با اندیشه ها
عشق اول سوختم من آتشم اعجاز گشت
عشق اول موج دریا را وجود آورده است
عشق اول پربها شد با صدف پرداز گشت
عشق اول با قلم هم سوی شعرم میشود
عشق اول نور شد با شعر من ممتاز گشت
عشق اول می کنم جان را فدایش بشنود
عشق اول مرغ زیباشد به غم پرواز گشت
عشق اول خاک پایت میشود مجنون بدان
عشق اول جعفری ها در فراقش زار گشت
عشق اول همچو شیرین درپس نو پرده ها
عشق اول کوه را با تیشه ها یش راز گشت
عشق اول با سپیده جوشش افسانه هاست
عشق اول درمزارم روضه هایش ساز گشت

علی جعفری

ساعت صفر ما مُرده ایم ؛

ساعت صفر
ما مُرده ایم ؛
نفس میکشیم اما...
راه میرویم اما...
از عشق میگویم؛
اما....
تو،
دست از فاصله بردار
دیگر نپرس چه، را دوست میدارم
ساعت؛
هنوز مرز صفر است و اما...
آگاهی در جسم متروکه
و روح در جسم افسرده نمرده است.


حاتم محمدی