بوی خوش می شنوم

بوی خوش می شنوم
از پیراهنی که بر دیوار دلم
آویزان کرده ای.


دلارام حسینی

عاشقان را بکشد سوزش ِ آهی آخر

عاشقان را بکشد سوزش ِ آهی آخر
بی صدامی شکند بغض ِ نگاهی آخر
بین هر شور غزل هق هق ِدردی پیداست
صبر ِ آیینه شود پشت و پناهی آخر
گفته بودی که شبی بر دل من می تازی
شعله در شعله کِشد ذرهّ ی کاهی آخر
عاشقی شاه و گدا را نشناسد هٌشدار
سر به داری بشود ضامن ِ شاهی آخر
روزگارم شده شب روزنه ای می جویم
می کنم وقت ِسحر رویت ِ ماهی آخر
در شب حادثه ها هم نفسی می جویم
می رسد هلهله از صاحب ِ جاهی آخر
پشت در مانده طلا دیده به پایان دارد
زخم ِ بیگانه شود ایل و سپاهی آخر

طلعت خیاط پیشه

دیدم که تو در خانه ای و لبخند میزنی

دیدم که تو در خانه ای و لبخند میزنی
چیدم ز بوسه ای از لبت ترفند میزنی
شب را سحر کردم و از بوی عطر تنت
آنجاست که بر ترانه ها نخ بند میزنی
تنها شدم بدان تنها تر از خوف شب
ویرانه جای من نیست که آوند میزنی
یوسف ندیده ای که نارنج ها چه کرد
دستان بریده ات را ببین در قند میزنی
دیشب به رود نیل رفتم و من شنا کنم
دیدم فرشته ای را که تو سر بند میزنی
از حسرت روی تو بدان خاک خورده ام
من در فراق تو سوختم و در زند میزنی
برگ است غذای من و ابریشم ات شدم
من در پیله ماندم و تو هم کند میزنی
تنها امیدم خداست که در شهر زندگی
سر میکشم به شهری که تو ترفند میزنی
روحی که ز آغوش تو پرواز کرد و رفت
افسانه اش تو بودی و مرا چند میزنی
ای جعفری خموش که رویای تو گل دهد
گلهای گلستان را چیده ای در ژند میزنی


علی جعفری

آبان

برگ می‌بارد
زرد، سرخ، صورتی...

دریغا بهاران
ترنم باران هست
آبان است

دریغا ما
من به خزان رسیده‌ام
تو در تابستان داغ...


سید مرتضی سیدی

دانی که چرا واو وفا وصل وفا نیست

دانی که چرا واو وفا وصل وفا نیست
چون جیم جفا وصل به خود یا به جفا نیست
نی وصل به خود گشته و نی وصل بر وصل
پرداخته ام بنده در این شعر به این اصل
دیوار الف آمده در مرکز این واو
سد کرده میان دو عدد واو همین گاو
دنبال وفا بود اگر یار جفا کرد
چون جیم‌ جفا وصلٍ به فا دید‌ خطا کرد


احمدرضا شیخ

قطره ای از دل دریای دلت ما را بس

قطره ای از دل دریای دلت ما را بس
تاری از موی پریشان رخت ما را بس

عاقلان سر چنین روی نخوانند هرگز
نگهی گر برسد از نظرت ما را بس

دوش مستان همگی بر در میخانه زدند
مستی از باده دوری و غمت ما را بس

همه گویند برو دل به هوای دگری ده
عطری از رایحه یک نفست ما را بس

عاشقان جمله فکندند سری بر کویت
چون ببینم اثری از قدمت ما را بس

این چه مهر است که از عاطفه ای می داری
نشود دل بدهم جز به دلت ما را بس

چون که خورشید نشیند به نهان اندر شب
انتظار دگری از قمرت ما را بس

این ستم بر من عاشق که روا نیست دگر
لیک اگر جان بدهم از ستمت ما را بس

سمر از آن قدح باده کش زلف تو خورد
جام اگر پر بشود از قدحت ما را بس

سمر دیوان

تنهاست خیالی که گرفتار تو باشد

تنهاست خیالی که گرفتار تو باشد
زیباست نگاهی که به رخسار تو باشد

ای کاش شبی این لب در حسرتِ بوسه
حالش به خوش احوالی سیگار تو باشد

عمریست که مویم به امید تو بلند است
تا تاری از آن رشته گیتار تو باشد

خوشبو شده ایوان من از عطرِ حضورِ
آن بوته یاسی که به دیوار تو باشد


تا فصل خزان کاش بمانی و ببینی
رقصیدن من پای سپیدارِ تو باشد

آن وقت بگویی که بمان پای نگاهم
تا ماندن من حاصل اصرار تو باشد

بگذار دلم بر سرِ عشق تو بماند
تا آنکه سرانجام ، سرِ دارِ تو باشد

ابیاتِ غزلهای من افتاده به پایت
خوشبخت ردیفیست که تکرار تو باشد

مهین خادمی

بگذار و بگذر ای دوست دیدار تا قیامت

بگذار و بگذر ای دوست دیدار تا قیامت
چه غم هایی که دارم در دل بی نهایت
میسوزد اندرونم آتش گرفته جانم
اخر چرا ببندی بر من در عنایت
دریای عشق بودی اکنون کویر خشکی
تو بی صدایی اما من محو در صدایت
گویند که رسم دنیاست جفای مه رویان
که بی نشان رهانند آن در پی صد آیت
نقش خیالت هر دم مهمان ماست جانا
آخر چه خوش ربودست هوشم ز سر هوایت
دردی خمار چشمت در جسم و جان نهاده
علاج نیست شهام را مستی که بی کفایت


آرش بیشه کلایی