جوی آبی پر آب،
سبزه هایی زیبا،
بوی گل ها در هوا،
بلبلی آواز خواند.
در کنار جوی،
باغی آباد،
حصارش از سرو بلند.
خوشه های انگور،
دانه ها به رنگ ارغوان،
بوته های خوشرنگ،
مرد باغبان خندان.
صدایش را می شنیدم از دور،
لب آن آب روان.
پای من در آب.
من چه شادم امروز.
علی پورزارع
تاسفم از آن است
که وجدانت مرا میجوید
نه قلبت
و دردم این است
که قلبم همه را
جز تو نهی میکند
نه وجدانم .....
مهدی میرمیرانی
من وتو بارها از زمان انتقام گرفتیم
هر دو با هم در جیب های دنیا
ته نشین شدیم وسرنوشت را
خط خطی کردیم
تا غم قدری با تعلل قدم بردارد
وزندگی آستین هایش کمتر از
اشک های ما خیس شود
و لابه لای اینهمه هیاهو
تنهایی پلک بر هم گذارد و
عشق عمیق تر بر روحمان
شُرشُر کند
نازنین رجبی
قایقْ شکسته را
چه هـــراسْ
از طوفانِ نیمه شب...
عاشق شده ای؟
جانِ دلْ
پس بمان و همراهی کن...
علی رضا عزتی
دیگر نه توان زندگی هست نگارم .... با تو
نه حوصله ی عاشقی ام را .... تا تو
من شعر نوشتم که بخوانی بانو.....
اینجا مقصرم............؟؟ بگو من یا تو؟؟؟
باران که تمام شعرهایم را شست.......
شرمندام اما ببین ..........آیا تو.....؟؟؟
با من که دلی شکسته دارم ماندی؟؟؟
دیدی که شکستی......... تمامم را تو
درگیر تو شد هستی من مخمل زیبا
دنیا همه دعواست .......نرو هر جا تو......
حرفیست درونم که پر از بغض عجیبیست
سیگار بده دود کنم............. من با تو......
مجتبی کاظمی
تا که آفتاب سر نزد از کوه
تو بگو که دوستت دارم
تا که بلبل نخوانده آوازی
تو ببین که مست و بیدارم
تا به صبح وام دار شبم
تا در آغوشت، سَحَر بشود
لب به هر بوسه است و هوس
تا که بَختَم به یک سفر بشود
من به فردا عازممم به جنگ
بغلم کن، نباش همچون سنگ
بغلم کن، که بوی تو گیرم
در گریزگاه من و تو، با جنگ
تو به هر خاطره تداعی کن
تا نباشی بی حضور از من
جای خالی، نه فراموشی
تا نباشد یک قصور از من
من به شبها، بی تو در سنگر
بی اسارت، اسیر در خویشم
بی حضورت، به بوی تو سر مست
در خیالی، تو دینم و کیشم
به کنارم نشین تنگاتنگ
تا شماریم ستارگان با هم
قصه از شب وصال بگوی
تا اَبَد یکی شویم، بی غم
با اسارت، زنده در گورَم
ناگزیری در قفس محصور
پای خود را نسیه من دادم
سر بلند از تبار پر ز غرور
بعد ده سال درد، به نام آزادی
من به زندان جسم و روح اسیر
حیف شد عمر که پر نیاز گذشت
حال از ره رسیده، با دل پیر
حسین یونسی
در ضیافت افسانه خاطرات این باغ
به ستایش آسمان، لای شب بوهای آن خفته ام
درخت، طاووس گیسوانم را به نگاهی شکوفه باران میکند
جیرجیرکها راز سکوتشان را در گوشم نجوا میکنند
و باد از لای گیسوانم میخرامد و با من سخن میگوید
که چرا؟؟
چرا سایه بان آفتاب را به تمسخر گرفته و پرده ها، پنجره هارا تحقیر میکنند؟
من میخواهم فلسفه نور را به سایه سایه این باغ و روزنهای تاریک درختان معرفی کنم
میخواهم نسیم، منطق پنجره را به رقص درآورد و
و
به استاد ریاضیاتمان بفهمانم امنیت حاصلضرب طول در عرض دروازه ها نیست
میدانی...
از صورت هر بشری وسوسه را پاک کنی جادوی چشمانش آرامش و صلح ونیز امنیت را برایت به ارمغان می آورد
کاش میشد این باغ را به اتاقم ببرم آنجا امن تر است
احمد مولوی
هر جا که دیدم چهره ای در هَم شده
یا آتشی پنهان که خاکستر شده
پایی نمانده از گریز، پای دِگَر هم خم شده
در جای دیگر ای خدا، آهن ز سردی خم شده
این جهان و زندگی سر سخت شده
دوست و اغیار و عزیزان، کم شده
با همه رنجش، و سختی ها گذشت
می رسد اما، ولی ایام سختی هم گذشت
می رسد ایام نیک و آن همه سختی گذشت
روزگارِ روشنی از راه دوری می گذشت
می گذشت اما گذشت، صبح امیدی می رسد
صبح روشن روزگارِ آرزو هم می رسد
ابراهیم معززیان