ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
ماخموشی رابغل کردیم
مار رویید از گلوهامان ...
من
سکوت
ترسسسسسسسس
این سه همدم همیشگی
این فرونشست سالهای زیست
این توالی سه نقطه ... نا امید .
های وهای وهای ای امید
ای بعید
دورازانتظار .
تاکجا ؟
تا به کی ؟
چرا ؟
چرا چنین ؟
حسین یونسی
تنگ بی ماهی
در خلا تنهایی
دست وپایی زد .
هیچکس
او را ندید .
افتاد و شکست .
دیده شد
حسین یونسی
حاصل پروانگی، پروانه شد
پیله ها بشکفته، آزادانه شد
بال بُگشاد از قفس پرواز را
در دلی شوری دگر، همخانه شد
می به مستی، ساکن میخانه ها
با شرابی لب به لب، پیمانه شد
معرفت را لوطیان آموختند
عاقبت صوفی چو یک دیوانه شد
ساکن کعبه به آرامش رساند
مومنی با عشق، در کاشانه شد
سنگ بر شیطان بزد تا هفت بار
هر کلوخ انداز هَم، رندانه شد
حاجی اَر، حَجَت بخواهد شُد قبول
بایَدَت هَر نیک و بَدَ ، مردانه شد
در بهشت و یا که دوزَخ ساکن اند
هر مُریدی کز عَمَل، هَمرَه جانانه شد
هر کسی از یاد او غافل بماند
لاجرم لغزید، با انفاس رَب بیگانه شد
حسین یونسی
تا که آفتاب سر نزد از کوه
تو بگو که دوستت دارم
تا که بلبل نخوانده آوازی
تو ببین که مست و بیدارم
تا به صبح وام دار شبم
تا در آغوشت، سَحَر بشود
لب به هر بوسه است و هوس
تا که بَختَم به یک سفر بشود
من به فردا عازممم به جنگ
بغلم کن، نباش همچون سنگ
بغلم کن، که بوی تو گیرم
در گریزگاه من و تو، با جنگ
تو به هر خاطره تداعی کن
تا نباشی بی حضور از من
جای خالی، نه فراموشی
تا نباشد یک قصور از من
من به شبها، بی تو در سنگر
بی اسارت، اسیر در خویشم
بی حضورت، به بوی تو سر مست
در خیالی، تو دینم و کیشم
به کنارم نشین تنگاتنگ
تا شماریم ستارگان با هم
قصه از شب وصال بگوی
تا اَبَد یکی شویم، بی غم
با اسارت، زنده در گورَم
ناگزیری در قفس محصور
پای خود را نسیه من دادم
سر بلند از تبار پر ز غرور
بعد ده سال درد، به نام آزادی
من به زندان جسم و روح اسیر
حیف شد عمر که پر نیاز گذشت
حال از ره رسیده، با دل پیر
حسین یونسی
ایکاش،
لحظه ها،
در جوانی ما،
می ایستاد.
و من و تو،
در لحظه ها،
برای سالها،
منجمد می شدیم.
در کنار هم،
با جوانی،
می ماندیم.
عشق می ماند و ما،
و لحظه های ماندگاری،
کاش لحظه ها،
می ایستاد و ما را،
در خود، ذوب می کرد.
و عشق،
تنها کلید اسرار خلقت
می شد.
زندگی بدون عشق،
شوکرانی تلخ
و مسموم است که،
حتی در لحظه هم،
به پشیزی نمی ارزد.
حسین یونسی