به نام خالق انسان که انسان کرده رسوایش
و این است آخرین شعرم که پنهان مانده معنایش
شبی در خلوتی با خود،به یاد چشم زیبایش
نوشتم حکم اعدامم، به دست پیچ موهایش
و پایان میدهم خود را،نشیند دل سر جایش
همانطوری که میبیند ، بنایی مرگ بنّایش
و در آغوش تنهایی گرفتم دست مرگم را
شبیه حال قلبی که شکسته بعد اهدایش
ندارم میل چندانی به حرفی با کسی گفتن
دگر بحثی نمیماند نبودم سهم دنیایش
سکوتی پر ز فریادم که در بغضی به جا ماندم
شبیه دانش آموزی،که خالی مانده انشایش
به پایان آمد این قصه به مهر مرگ و امضایش
و منخوابیده در خوابم به یاد چشم زیبایش
فرهاد دنیوی
بر دفتر دل نوشتم
به جز یاری که در سینه دارم
یاری دگر نیست مرا
آن بلبل مست که روزی بود همدمم
دیگر در باغ دلم، همخوان نیست مرا
شب ها به ره رسیدن
به صبحی صدیق بودم
ولی افسوس که آن آفتاب زیبا
در کنج پنجره نیست مرا
بر دفتر دل
کمی هم از شادیهایم نوشتم
چه کنم که دیگر توان جوانی نیست مرا
آرزویم این بود که
همچون پروانه ای سبک بال شوم
به هر سویی پر کشم
تا بتوانم وارد میکده ها شوم
با جماعتی بنشینم و خوش آواز شوم
ولی افسوس که آن بال و پر دیگر نیست مرا
روزی به تصحیح دفتر دل نشستم و
دیدم در راه زندگی آنقدر خط خوردگی دارد
که دیگر مجال دوباره نویسی آن نیست مرا
به آسمان و زمین نظری انداختم
به گذر ثانیه ها کمی دقت کردم
دیدم به نظم در گردش است
به مردم شهر و دیارمان
به آن روزهای خوش جوانی و آن دورانمان
به سبزه زاران و رود پر خروش دربند مان
نگه کردم
دیدم و بر دفتر دل نوشتم
به یکباره به خود آمدم
من هنوز هم زنده ام و نفس می کشم
در میان مردمان نامی دارم و
خود را با آن، از قفس تنهایی بیرون می کشم
من اسیر این خاک و دوران گر، شده ام
باز هم میتوانم
بر دفتر دل
با جوهر وجودم بنویسم
پرواز را بیاموزم و به هر سویی پر کشم
و به همه بگویم مرا نگاه کنید
با تمام سختی های زمانه و پیری
ببینید که چگونه با روحی شاد
نقش بودنم را بر روی ورق سفید می کشم
اسماعیل شجاعیان
قبله ام سوی نگاهت
جا مانده به محراب غم نگاهت
سو و آه م یکپارچه بدرقه راه نگاهت
خاکستر خاطراتم تحفه ناز نگاهت
سیمرغ فردوس فدای مستی نگاهت
تن پوش زال دستان سرخی نگاهت
سیمین عالم خار سراب نگاهت
گرمای نگاهم بوسه عطر نگاهت
من به قربان نگاهت
حسین اصغرزاده سنگ سپید
هیچکس نیست در این آبادی ؟ که بگیرد دستی؟
هیچکس نیست بپرسد ، هستی ؟
زیستن سنگین است
در دیاری که ندانی هستند
مردمانی که بدانند کسی غمگین است
که ببینند سرت سنگین است
خودبخود خواهد مرد
حسِ دلچسبِ امید
بارشِ صبح سپید
تو توانائی تولید محبت داری
گرمِ گندمزاری
عطر نانِ تازه
سحرِ لبخند ، نوشتن ، گفتن
و نوازش به نگاه
تو همانی که خدا میخواهد ، مثل او دل بدهی
گُل بدمی
شوقِ شبنم باشی
ماهتابی که بتابد زیبا
نمِ باران به کویر
دستگیرِ منِ تنهای اسیر
هیچکس نیست در این آبادی ؟
محمدمحسن خادم پور
چندیست برگ های سبز این درخت
پیش از پاییز بسته اند رخت
چه بد باغبانیست در باغ ما
نه قدر ریشه میداند
نه شاخه نه برگ
چه روزگاری دارد این سرو شوم بخت
به روی زردمان رنگی نیست
از آن سبز روز شکفتن
مگر میشود ریشه در بهار داشت
و برگ ها اسیر خزان سخت
چه شکوفه ها نشکفته پرپر
چه میوه ها نرسیده افتاده
چه زخم ها از کلاغ خورده
العجب از این سرو ریشه در نفت
جوانه ها پیچک میشوند
تا بپیچند شاید جان بگیرند
به دور درخت بی بار همسایه
باغبان چه فهمد درد آن جوانه که رفت
این باغ فراوان دیده است
باغبان های نیک و بد
مژده که بهار فرا میرسد
بر شاخه ها شکوفه زده سین هفت
مهدی قشمی
قسم بر حضرت عشق
نخوردم حسرت عشق
ز هرچه بی نیازم
نموده ثروت عشق
ره صد ساله رفتم
شبی با سرعت عشق
ز تو خواهم خدایا
در این ره جرات عشق
چو بیماری گرفتم
ز دنیا نوبت عشق
کمر بستم پس از آن
برای همت عشق
غنیمت من شمردم
پس از آن فرصت عشق
سید محمد رضاموسوی
داغ تشنگی جدش حسین علیه السلام
سخت بر دلش مانده بود
با ظرف آب
به بالین پدر رفت
که داغ عطش پدر بر دلش نماند!
و در آن لحظه ها…
عجیب شبیه به عمو عباس (ع) شده بود
مهدی (عج)!
“شهادت امام حسن عسگری علیه السلام تسلیت”
ای عقدهٔ فروخوردهٔ باران
در من بمیر
تا خشک شود در شوره زار دلم
این انتظارِ سبز رویش
بمیر که دیریست
ابرها گریخته اند از این سپهر
و دیگر هیچ نیست.... حتی دانه ای
تا برکشد از دلِ سیاهِ خاک
غنچه ای سرخ
برای بهانهٔ بهار
علیزمان خانمحمدی