هیچکس نیست در این آبادی ؟ که بگیرد دستی؟

هیچکس نیست در این آبادی ؟ که بگیرد دستی؟

هیچکس نیست بپرسد ، هستی ؟

زیستن سنگین است

در دیاری که ندانی هستند

مردمانی که بدانند کسی غمگین است

که ببینند سرت سنگین است

خودبخود خواهد مرد

حسِ دلچسبِ امید

بارشِ صبح سپید


تو توانائی تولید محبت داری

گرمِ گندمزاری

عطر نانِ تازه

سحرِ لبخند ، نوشتن ، گفتن

و نوازش به نگاه

تو همانی که خدا میخواهد ، مثل او دل بدهی

گُل بدمی

شوقِ شبنم باشی

ماهتابی که بتابد زیبا

نمِ باران به کویر

دستگیرِ منِ تنهای اسیر

هیچکس نیست در این آبادی ؟

محمدمحسن خادم پور