مد

مد

زیر چشمی

بر لب دریا
مدادی هم بدست
خط ابرو می کشید

چشمک دریا
که نه

غیض موج
ساحل
در هم درید

رضا شاه شرقی

یک عاشق شبگرد

یک عاشق شبگرد
یک ماه مُعلق
دگرازعشق چه مانَد؟
بجزیک قلب مُغلق...


سپیده رسا

چنین گفت پـیری

چنین گفت پـیری
بـه حـیران مـرید ؛
زچـه در طپش ,
دل پـریشی چو بـید؟؟!
بکـن سـعی خویـش وُ
تـوکّل بر اوی ,
سـپُـر باقـی ,
آرام گـیر وُ مـپوی !
سـپس بین شـکوه وُ
شهـنشاهی اش
بـه هـر ز عـرش و فـرش
نقش و آگاهـی اش !
چـُنان بهر تو کارداری کند,
که گلزار, هـر شوره زاری کند !
بَـرد کشتی ات تا به دریــا درست
هـمه بـهره آرد ز گام نخـست,
کـه در حکمتـش
خـیره ماند حکیم!
دریـغا که ناپخـته آن کـودکیم,
که خود را ببینیم هـمه درمیان
نبـینیم دادارِ ایـن خـان و مـان !!


پریوش نبئی

استوارِ پر مقام قامتِ رعنای کوه

استوارِ پر مقام قامتِ رعنای کوه
دلبریها میکند شوکت فرازِ پر شکوه
محکم همچو نفسِ اماره تبسم همچو پر
چشم نوازی میکند اَشکال پر احساسِ کوه
خنده ی سرچشمه های چشمه های بی قرار
خنده افشان میکند لب را شکوه آرای کوه
سنگ خارا و نشیمنگاه گل های بنفش
بس نمایان میکند منظومه را آماجِ کوه
ریزش بهمن صدای غرشِ افکار سخت
شِکوه نالان میکند معلوم الاحوالاتِ کوه
طبع سودا و سواد سوده ی آسوده بار
خیره باران میکند افعالِ مخمورِ سارِ کوه
کوه و کوه پیوند کوهسانی بستند در جهان
با شکوهمندی شکوهمندند شکوه سارانِ کوه
بس مقاوم در سخاوت سخت ترین موجود کان
صخره باران می کند سرسخت ترین آثار کوه
سیرتِ اعلا منش دارد ثَمن پردازِ سخت
میخکوب است میخِ ثابت همنشان آسای کوه
جان ندارد جان ستان است جان ستان باشکوه
جامه ی مجنونی بر تن جانفشان است بام کوه
کوهِ کوهستان که کوهان است شتر مانندِ کان
کم کم از کم ها کمانِ کم نشان است نام کوه
خالق اش نقاش زیبا نقش نگارِ برترین
نقشِ کوهستان را نقش کوه نشانست آنِ کوه
حافظا با کوه عجین شو کوه نماد برتریست
کوه و کوه همعهدِ کوهَند کوه نشانست نام کوه


طبیب حافظ کریمی

قایقی ساخته بود

قایقی ساخته بود
و بیانداخت به آب
فصل پارو زدنش گشت شروع
دور شد با حسرت
در پی شهر نهان گشته به اعماق افق
پرسه در خاک غریب
پرسه ای نامحدود
و بجا ماند از او
قایق تنهایی
و به من وام نمود
قایقی بشکسته
و میان همه امواج کویر
و به گل مانده به اندوه سکوت
فارغ از خشم فروخورده ی آن شب زدگان
که شدند مسخ به اقلیم شب بیشه ی عشق
و دگر نیست پری
که به افسون بگشاید سر زلفش چو کمند
پریان جمله خموش
و زمین را که دگر نای به تاک رُستن نیست
خوشه های انگور
که همه منتظر فصل شراب
یک به یک در صف و آرام غنودند به تاک
تا کنند حال دل عاشق سرگشته به حال
و کنون نیست دگر
خبری از سفر و شعر و شراب و انگور
و نه از پیچش موهای نگاری, به سرپنجه ی دست
نفسی نیست که نیست
تا دم و بازدمی در خلوت
بین آن عاشق و معشوق, گمراه شود
دست آن کودک ده ساله دگر
خانه ی معرفتی نیست که سودا کندش
در میان کنش و واکنش شهر غریب
گرچه گویند سکوت
همه آبستن راز است و نیز
روح من می‌شنود
نت موسیقی احساس تو را
چکنم پای به گل مانده, به جایی که دگر
وسعت دید همه
بسته به پنجره هاست
وکنون پنجره ای نیست دگر
تا که خورشید تجلی کندش
و به یغما نرود
ارث آب و خرد و روشنی شاعرها
و کنون من دانم
در خیالش به چه می اندیشید
و چه پرورد در آن اندیشه
و مرکب ز چه رو
همه اندیشه ی سهراب نوشت
و بمن وام نمود
تا به چالش بکشم
ذهن آشفته و دیوانه ی این یغما را
تا بگویم به همه
ذهن روشنگر سهراب چه کرد
قایقی ساخته بود
و بیانداخت به آب


محمد مهدی سامی

تا آخر جان به پای تو میسوزد

یک عشق نهفته در دل سیگار است
با بوسه ی آن هر نفست بیمار است
تا آخر جان به پای تو میسوزد
اما اثرش به سینه ات بیدار است


امید مسکرانی

اگر نگاه کنندَم قرار می‌گیرم

اگر نگاه کنندَم قرار می‌گیرم
دو چشم مستِ تو ای مُنتهای سُکرِ عَشیق

نگاه بد ز تو دور وُ فراق تو نزدیک
وَ اِن یَکاد بخواندم هزار بار دقیق!

تو هم کمی نگران شو برای خاطر ما
مگر نظاره حرام است به حالِ قلبِ رقیق؟!

چو اشک مَرهَمِ دل شد, به یَم گرفتارم

کجاست قایق تَسکینَت ای نجاتِ غریق؟!

همیشه ترس به جانم که مرگ آید وُ من
تو را ندیده بمیرم, ز عمر رفته دریغ

بغیر تو به که گویم چه از سرم بگذشت؟!
که دوستان بسیارند ولی یکیست شفیق

مرا غریب پسندیدی ای قَریبِ مُجیب +
به حال خود مگُذارَم تو ای یگانه رفیق

محمدعلى دهقانى

دیگر کسی نمی‌داند

دیگر کسی نمی‌داند
پشت آن واژه های افسانه ی
انبوهی از غم نهفته ست
تو به رای خود تفسیر میکنی
اما من چیزی دیگری یافتم
تو در هر غم؛ رگه های از شادی را می بینی
من در شادی هم غم را می‌بینم
من از این سیل عظیم کلمات
چرا فقط غم را می بینم؟

اما تو ترانه های از امید می‌خوانی
تو چگونه سرخوش زمزمه میکنی
ابیات شعری را که رنگ بهشت دارند
و من کابوس های شبانه ام شده ست
منظره ای از جهنم
لا به لای خاطراتم
درست همانجا
که من در سکوت خودم
به دنبال صدای از تو میگردم
شاید آشنایی مختصری بوده
میان من و تو
و من در کشاکش افکارم
گم کرده ام چیزی را
که نشانه ی از توست
چشم هایم چیزی می‌گویند
مختصر
اما تو آن را لبخند تصور نکن
سالیانی ست که من
شادی را گم کرده ام

فرهاد جوان